رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

عشق ما

 

 

عشق ما نیازمند رهائیست نه تصاحب .... 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین ... 

 

 

رویا

نمی دانم ....

پروانه ها

حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما چیزی خوابم را آشفته کرده است
در دو ظاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان
کاش تنها نبودم
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید ؟
کاش تنها نبودی
آن وقت که می تواستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند
می دانی ؟
انگار چرخ فلک سوارم
انگار قایقی مرا می برد
انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و
مرا ببخش
ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟
می شنوی ؟
نگار صدای شیون می آید
گوش کن
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
ما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
گوش کن
یکی بود یکی نبود
نی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در اوج است
می شنوی
برای بیان عشق
به نظر شما
کدام را باید خواند ؟
تاریخ یا جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای تاریخ می سوزد
برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند
برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند
گوش کن
به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگیر نوشت
حق با تو بود
می بایست می خوابیدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هایند
می دانی ؟
از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است
کودک
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که بی نهایت بار درنامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نویسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور کن
آن ها در اندیشه چیزی مبهم
که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را
در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند
یادم می آید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
عشق را چگونه می شود نوشت
در گذر این لحظات پرشتاب شبانه
که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند
من تو را
او را
کسی را دوست می دارم...

 

حسین پناهی

جدایی

سلام به همه خوبان



همیشه از جدایی و طلاق هراس داشتم. و فکر می کردم کسی که متاهله دیگه نباید به فکر جدایی و طلاق باشه!!!

اما این بلا به سرم اومد و من هم مزه جدایی و طلاق رو چشیدم. الان حدود ۶ ماه میگذره ولی هنوز با خودم کنار نیومدم و فکرم مدام مشغوله!!

نمی دونم چکار کنم که از این وضعیت خلاصی پیدا کنم.

شاید هم اگه یک مقدار اوضاع و احوالم خوب بشه برگردم به هندوستان. تا شاید از این طریق روزهای هدر رفته زندگیمو بازسازی کنم. از همه مهمتر اینکه دیگه به این راحتی ریسک نکنم. البته من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. و تلاش من در باقی عمرم این خواهد بود که اون رویای سابق را زنده کنم و زندگیمو از نو و البته از صفر کاملا از صفر شروع کنم.



هیچ وقت دلم نمی خواست قلبموُ هستیمو به کسی هدیه بدم که آخرش بشه جدایی و طلاق... اما چه کنم که روزگار برگش ورق خورد و من زمین افتادم.


با این حال خدا را شکر هنوز زنده ام و درس و کار بهترین تفریح و انگیزه شده. مثلا می خواهم وکیل بشم. اما ای کاش امروز می تونستم از خودم دفاع کنم.


راستی این یک سواله آی وکیلها تا حالا مجبور شدین وکیل خودتون باشین؟!! البته که نمی دونم...

به هر حال این از زندگی بی سرانجام ما که سی سال ازدواج نکردیم و هی به این گفیتم آره و به اون گفیتم باشه و به دیگری گفیتم نه و ... 




به آرزوهای قشنگتون برسین...



رویا