رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

وقفه

سلام  

 

 

 با وقفه  ۴ روزه برگشتم.

عید فطر

 

پیشاپیش عید سعید فطر بر همه مبارک.   

 

 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...  

رویا

یک سخن

ماهاتما گاندی:  

 هفت چیز انسان را از پای در می آورد و هلاک می سازد :   

۱- سیاست بدون شرف 

 ۲- لذت بدون وجدان  

۳- پول بدون کار  

 ۴- شناخت بدون ارزشها 

 ۵- تجارت بدون اخلاق  

 ۶- دانش بدون انسانیت  

۷-  عبادت بدون فداکاری

 

شهید مصطفی چمران - بخش سوم

دل نوشته های شهید دکتر مصطفی چمران  

بخش سوم  

خوش دارم که در نیمه ‏های شب، در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم، با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم، آرام‏آرام به عمق کهکشان‏ها صعود نمایم، محو عالم بی‏نهایت شوم، از مرزهای عالم وجود درگذرم، و در وادی فنا غوطه‏ور شوم، و جز خدا چیزی را احساس نکنم.
خدایا! ما را ببخش، گناهانی که ما را احاطه کرده و خود از آن آگاهی نداریم، گناهانی را که می‏کنیم و با هزار قدرت عقل توجیه می‏کنیم و خود از بدی آن آگاهی نداریم.
خدایا! تو آنقدر به من رحمت کرده، و آن‏چنان مرا مورد عنایت خود قرار داده‏ای که، من از وجود خود شرم می‏کنم، خجالت می‏کشم که در مقابلت بایستم، و خود را کوچکتر از آن می‏دانم که در جواب این همه بزرگواری و پروردگاری، تو را تشکر می‏کنم و تشکر را نیز تقصیری و اهانتی به ساحت مقدست می‏دانم.
خدایا! مردم آنقدر به من محبت کرده‏اند، و آن‏چنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار کرده‏اند که راستی خجلم، و آنقدر خود را کوچک می‏بینم که نمی‏توانم از عهده به درآیم، خدایا! تو به من فرصت ده، توانایی ده، تا بتوانم از عهده برآیم، و شایسته این همه مهر و محبت باشم.
خدایا! سال‏ها دربه‏در بودم، به خاطر مستضعفین دنیا مبارزه می‏کردم، از همه چیز خود چشم پوشیده بودم، و آرزو می‏کردم که روزی به ایران عزیز برگردم و همه استعدادهای خود را به کار اندازم.
خدایا! به انقلابی‏های مصر و الجزایر و کشورهای دیگر توجه می‏کردم که رهبران انقلاب بعد از پیروزی به جان هم می‏افتند، همدیگر را می‏کوبند، دشمنان را خوشحال می‏کنند و عدم رشدانقلابی و انسانی خود را نشان می‏دهند، و من آرزو می‏کردم که در روزگاران آینده، انقلاب مقدس ایران بوجود بیاید که، رهبرانش باهم متحد باشند، خود را فراموش کنند، منیت‏ها را کنار بگذارند، وحدت کلمه خود را حفظ کنند و به انقلابیون دنیا نشان دهند که انقلاب اسلامی ایران، آن‏چنان انقلابی است که برخلاف همه انقلاب‏ها و همه مکتب‏ها و همه کشورها، خدا و مکتب و هدف، بر خودخواهی‏ها و غرورها غلبه دارد و نمونه‏ای بی‏نظیر در سلسله تکاملی انسان‏ها به شمار می‏آید.
خدایا! آرزو می‏کردم که کشورم آزاد گردد و من بتوانم بی‏خیال از زور و تزویر و دروغ و تهمت و دشمنی و خباثت، در فضای آن به سازندگی پردازم و هرچه بیشتر به تو تقرب بجویم.
خدایا! تو می‏دانی که تار و پود وجودم با مهر تو سرشته شده است. از لحظه‏ای که به دنیا آمده‏ام، نام تو را در گوشم خوانده‏اید، و یاد تو را بر قلبم گره زده‏اند.
تو می‏دانی که در سراسر عمرم، هیچ‏گاه تو را فراموش نکرده‏ام، در سرزمین‏های دوردست، فقط تو در کنارم بودی، در شب‏های تار، فقط تو انیس دردها و غم‏هایم بودی، در صحنه‏های خطر، فقط تو مرا محافظت می‏کردی، اشک‏های ریزانم را فقط تو مشاهده می‏نمودی، بر قلب مجروحم، فقط یاد تو و ذکر مرهم می‏گذاشت.
خدایا! تو می‏دانی که من در زندگی پرتلاطم خود، لحظه‏ای تو را فراموش نکرده‏ام. همه‏جا به طرفداری حق قیام کرده‏ام، حق را گفته‏ام، از مکتب مقدس تو از هر شرایطی دفاع کرده‏ام، کمال و جمال و جلال تو را بر همة مخالفان و منکران وجودت عرضه کردم، و از تهمت و بدگویی‏ها و ناسزاهای آنها ابا نکردم.
در آن روزگاری که طرفداری از اسلام، به ارتجاع و قهقراگری، تعبیر می‏شد، و کمتر کسی جرأت می‏کرد که از مکتب مقدس تو دفاع کند، من در همه‏جا، حتی در سرزمین‏های کفر، علم اسلام را برمی‏افراشتم، و با تبلیغ منطقی و قلبی خود، همه مخالفین را وادار به احترام می‏کردم، و تو! ای خدای بزرگ! خوب می‏دانی که این، فقط براساس اعتقاد و ایمان قلبی من بود، و هیچ محرک دیگری جز تو نمی‏توانست داشته باشد.

  

ادامه دارد...

زندگی

 

چه فکر میکنی !


چه فکر میکنی

که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ایست زندگی

در این خراب ریخته

که رنگ عافیت از او گریخته
                                       به بن رسیده راه بسته ایست زندگی
چه سهمناک بود سیل حادثه

که همچو اژدها دهان گشود

زمین و آسمان زهم گسیخت
                                         ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب

در کبود دره های آب غرق شد

هوا بد است

تو با کدام باد می روی ؟

چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمی‌شود

تو از هزاره های دور آمدی

در این درازنای خون فشان
                                     به هر قدم نشان پای توست
در این درشتناک دیولاخ
زهر طرف
                                طنین گامهای ره گشای توست

به گوش بیستون هنوز

                                  صدای تیشه های توست

چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود

چه دارها که از تو گشت سربلند

زهی شکوه قامت بلند عشق

که استوار ماند از هجوم هر گزند

نگاه کن هنوز آن بلند نور
                                آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور

                                                                              کهربای آرزوست

سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست

به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن

سزد آگر هزار بار

بیفتی از نشیب راه و باز

                                       رو نهی بدان فراز
چه فکر میکنی

جهان چو آبگینه شکسته ایست

که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت

چنا ن نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگ

که راه بسته می نمایدت

زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پای او دمی است این درنگ درد و رنج

بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش

امید هیچ معجزی به مرده نیست

                                                 زنده باش! 

 

 

ه.ا.سایه

از انتهای روح...

آنان چه احمقند
آنان که عشق را
تنها به سوی خویش
    اصرار می کنند
 خود را میان تن
شب را میان من
                  من را میان خود
                                    تکرار می کنند
لیلای خسته را
   از انتظار جسم
   از شانه های یار
بیزار می کنند
وقتی به هر هوس
              در بازوان لمس
چیزی شبیه عشق
ایثار می کنند
با نغمه های دل
شوری اگر تپید
او را به راه خویش
اجبار می کنند
آنان که روز و شب
از انتهای روح
خود را که مرده اند
           اقرار می کنند
آنان چه کوچکند...

منتظرت

من منتظرت شدم ولی در نزدی 



بر زخم دلم گل معطر نزدی 



گفتی که اگر شود می آیم اما 



مرد این دل و آخرش به او سر نزدی
 

افسانه

چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی 

 مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی


 ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم  

 که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی


می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی


سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت  

 چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی


نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه  

 بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی

ه.ا. سایه