سه چیز در زندگی هیچگاه باز نمی گردند:
زمان، کلمات و موقعیت ها.
سه چیز در زندگی هیچگاه نباید از دست بروند:
آرامش، امید و صداقت.
سه چیز در زندگی هیچگاه قطعی نیستند:
رؤیا ها ، موفقیت و شانس .
سه چیز در زندگی از با ارزش ترین ها هستند:
عشق، اعتماد به نفس و دوستان.
خوشا شیراز و وصف بی مثالش
سلام یه همه خوبان
تازه از سفر برگشته بودم اما انگار نه انگار. خستگی های سالهای رفته در جانم ریشه دوانده بود. انگار با هیچ چیز التیام نخواهد یافت. جز سفر و سفر...
بالاخره یک تعطیلات سه روز پیش اومد و آماده سفر شدم. مثل همیشه به کسی هم نگفتم و راهی شدم.
راستش دیدن شیراز ملاک برایم نبود و بیشتر می خواستم که کازرون را از نزدیک ببینم. آخه همیشه تو کتابها خونده بودمش. به هر حال این هم یک شهر جدید بود که باید از آن دیدن می کردم.
راستی شدم مثل یک دیوونه که زنجیر به پاش بسته شده و راه گریزی هم ندارد.
روز پنج شنبه بود. از شب قبل به مامان گفتم که قصد دارم به شیراز بروم و از آنجا به کازرون سفر کنم. کار زیاد سختی نبود و من مثل همیشه با خطرات آن آشنا بودم. تاریخ ۰۲/۰۸/۸۷ بود و آماده آماده بودم.
این بار سوم بود که به شیراز می رفتم اما این دفعه به تنهایی به شیراز می رفتم. مقدار خرت و پرت با خودم برداشتم و ساعت ۱۳ از شرکت بیرون زدم. از پارک ملت تا ونک رفتم و از آنجا با مترو میرداماد به ترمینال جنوب رفتم.
گرسنه بودم. یک چیزی خوردم و بلیت تهیه کردم.
ساعت ۱۶ ساعت حرکت بود. برای اینکه سرم را گرم کنم کمی گشت زدم و مقدار میوه و چیپس و ... خریدم و منتظر حرکت شدم.
تا سه روز نیستم...
احتمالاْ برم مسافرت. البته بعدا در سفرنامه قید خواهم کرد...
اجالتا به آرزوهای قشنگتون برسین ...
رویا
مدتیه دیگه حوصله هیچکس رو ندارم. حتی تو مصاحبه ها هم دیگه اون علاقه وجود نداره. البته نمی گم خسته شدم چون این کارو دوست دارم و همونطور که قبلا گفتم یه جورایی ادای دین هستش! بالاخره این هم تموم میشه و این هم از قسمت من. راستی از حاج آقا خبر ندارم بعد از آن سوء تفاهمی که بین من و خانمش پیش اومد دیگه زنگ نزدم و تنها اجازه دادم که رابط بین ما آقای عبدالهی باشه و مستقیما دیگه زنگ نزنم. آخه مگر من چکار کردم. هر وقت این موضعات پیش می آید من دچار مشکل می شم. تازه کلی هم طول میشکه که تموم بشه یا مختومه اعلام کنند.
به هر حال فعلا دارم کار می کنم. رومانا هم که ایران نیست و بی معرفت یک زنگ هم نزده. دیشب دلم برایش یک ذره شده بود.
دیشب حدود ۸۲ صفحه از خاطرات آقای قنبری تموم شد. منتظر خاطرات سال ۱۳۶۵ هستم ولی هنوز خبری نیست. با اوضاع واحوال روحی آقای قنبری فعلا امیدی ندارم که این خاطرات به این زودیها به دستم برسه.
از خاطرات سید هم بگم که فعلا درگیر هستیم و آقای عبدالهی هم گیر داده. آقای رضوانی هم از بنیاد زنگ زده و میگه بیا بریم نمایشگاه دیجیتال برای پوشش خبری که حوصله اش را ندارم.
از یک طرف هم یک خواستگار سمج اومده که بزودی جواب منفی خود را خواهد شنید.
از طرف دیگه موضوع کانادا و ادامه تحصیل دیونه م کرده. دیروز هم حرفش بود با یک از وکلا که بی نتیجه پایان یافت و انگار نمی شه من برم. شاید هم رفتم پیش رومانا و برای همیشه تو هندوستان موندم. بازم معلوم نیست.
هنوز از سفر قبلی ام کمی زیادی نگذشته ولی دلم باز می خواد که به سفر برم. راستی هنوز برنامه شیراز به قوت خودش باقی هست حال این آقای عبدالهی می خواهد بیاد می خواهد نیاد. البته هر چند آبمون توی یک جوب نمی ره . ولی حتما می خواهم یه سری به شهر کازرون بزنم مخصوصا به مزار شهیدی که مدتی پیش بخوابم آمد. باید سر بزنم. احتمالا این برنامه بیفته به عید نوروز اگه بلیت هواپیما و اوتوبوس و موتور و ... جور بشه.
ادامه دارد..
برای رومانا...
من پذیرفتم شکست خویش را
پند های عقل دوراندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل دردآشنا دیوانه است
می روم از رفتن من شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گر چه تو زودتر از من می روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را
تلخی برخوردهای سرد را ...
کاش توکل پرندگانم بودم
که تشنه برمی خیزند
گرسنه بال می زنند
و سیر و سیراب به خواب می روند
به هیچ دغدغه فردا ...
چارلی چاپلین:
اگر یک روز شاد شدی
نگذار غم بیدار شود.
اگر یک روز غمگین شدی
نگذار شادی ناامید شود
پس آرام گریه کن...
ز غم کسی اسیرم که زمن خبر ندارد
عجب از محبت من که در او اثر ندارد
غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد..