بخش آخر
مقصد بعدی من شهر شهید پرور کازرون بود. همان شهری که در دوران انقلاب اسلامی یکی از چند شهر مهم در زمان حکومت نظامی و تحت شدید تدابیر امنیتی بود. به هر حال دیدن کازرون شاید همه معماهای مرا حل می کرد.
باید به ترمینال امیر کبیر می رفتم. از کنار پارک کودکان و یا بقول شیرازی ها پارک قوری گذشتم. مسافرین زیادی بودند که چادر علم کرده و شب را در پارک گذارنده بودند. چهره شهر خالی از مردم و هیاهو بود. سکوت سنگینی شهر را پوشانده بود. همیشه از این سکوتها تنفر داشتم.
به هر حال له کازرون رسیدم. به گمانم هنوز 8 صبح نشده بود. عجب آدم خوش شانسی هستم. تا آمدن وارد ترمینال شوم، مردی فریاد زد: کازرون حرکت.
سریع بلیطی تهیه کردم و درست سمت راست در صندلی اول نشستم. ذهنیتی که من از شهر کازرون داشتم اینجا مصداق پیدا کرد.
از شیراز تا کازرون حدود 135 کیلومتر است و حدود 3 ساعت با اتوبوس طول خواهد کشید. به هر حال سوار شدم بدون اینکه وارد محوطه اصلی ترمینال شوم. به هر حال همه اینها کار خداست.
نمی دانم حسن منتظر من هست یا نه؟!!
کازرون دارای گردنه های بسیار خطر ناکی است. سراشیبی و سربالایی های بسیار تندی دارد. عبور از آن خیلی مشکل است. به هر حال اتوبوس بهتر است تا وسیله شخصی. از کنار کوهها و دره های نه تقریبا سبز گذشتیم. یاد شمال افتادم. کاج و سپیدارهای سر به فلک کشیده همیشه سبز و دره های پر شیب همه یادآور شمال است.
به هر حال از دشت ارژن هم گذشتیم. محلی که روزی حاج آقا و دیگر دوستانش در زمان شاه قصد داشتند بعد از سفر یک ماهه از مشهد به کازرون برگردند . درحالیکه کیفشان پر بود از اعلامیه و عکس و نوار سخنرانی مذهبی بود. که البته بخیر گذشت و یکی از دوستانش که از راننده های گروه رستاخیز بودند آنها را از اعدام حتمی نجات دارد. (ان شا ا... کتاب فرمانده غریب چاپ شد موضوع فوق را کاملتر و شیرین تر خواهید خواند.)
بالاخره با کازرون رسیدیم. ساعت 30/10 صبح بود. هوای دل انگیز کازرون که کمی هم گرم بود بر صورت همه مسافرین که البته خسته نبودند پاشیده شد.
من که به سفر عادت داشتم و خستگی برایم معنا ندارد. البته بستگی به سفر دارد اگر کاری باشد یک جور است و اگر تفریحی باشد که دیگه عالیه!!!
کازرون محل تولد حاج آقا رحیم قنبری، شهید همدانی نژاد، و... و بقیه شهدا بود که قرار است بر سر مزار شهدای این شهر شهید پرور بروم.
از قیافه ام معلوم بود که نه اهل شیرازم نه اهل کازرون. تابلو بود که اهل شهر دیگری هستم.
از اتوبوس پیاده شدم. می دانستم که وقت زیادی ندارم و اولین و آخرین اتوبوسی که از کازرون به تهران می رود ساعت 13 حرکت دارد. به گام افرودم و از ترمینال خارج شدم. باید از بهشت زهرا شروع می کردم. تاکسی گرفتم و مستقیما به بهشت زهرا رفتم. براستی اگر کمکهای حاج آقا نبود محال بود به این سرعت همه شهدا را پیدا کنم.
کمی خسته بودم. هر چند شب گذشته را در راه بودم و گاهی خوابم می گرفت با این حال خستگی از سر و رویم می بارید.
راستی یادم رفت بگم تو اتوبوس کازرون حسابی از خودم پذیرایی کردم و صبحانه مفصلی خوردم.
قبل از اینکه وارد وارد بهشت زهرا شوم با خودم عهد کرده بودم که زار زار گریه کنم و عقده دل با شهدا باز کنم و آسمان سینه ام را صیقل ببخشم. عهده کرده بودم که بعد از آنها راهشان را ادامه دهم. این دینی بود که به گردن خود داشتم. البته ویراستاری این کتاب آخری هم شاید به نوعی ادای دین باشد. به هر حال وارد وارد فضای عرفانی و روحانی گلزار شهدا شدم قلبم برای مدتی ایستاد و اجازه حرکت را از من سلب نمود. نمی دانستم از کجا شروع کنم. خلوت بود و تک و توک آدم بود. به هر حال شروع کردم. صدای گامهایم فضای بهشت زهرا را پر کرده بود. احساس کردم صدای کفشهایم تا انتهای وجودم رسید و سرم را با دو دستم گرفتم که شاید تعادلم را حفظ کنم. بدنم سرد شد و موی بدنم سیخ شد.
بعد از مدتی حالم که بهتر شد دوربین و ... را از کیفم بیرون آوردم و شروع کردم از شهدای دوران انقلاب و از همه مهمتر از دوستان و هم محله ی حاج آقا قنبری عکس گرفتن. بر سر هر مزار که می رسیدم نگاهی از حسرت به سنگ سردشان می کردم و با فاتحه و صلوات روحشان را شاد می کردم. وقت آنرا نداشتم که مزار آنها را شستشو دهم. که البته سنگ مزار شهدا در حال عوض شدن بود و خیلی از شهدا هنوز سنگ قبر نداشتند و سنگ کوچی بالای سر مزار بود که اسم شهید برای مدت موقتی حک شده بود. تا آنجا که حافظه ام یاری می کرد و کمک حاج آقا قنبری این امکان را به من داده بود که درست سر مزار شهدایی که می خواستم می رفتم.
به هر حال عکس ها را گرفتم و به مزار شهیدی که مدتی پیش به خوابم آمده بود رسیدم.
آن شهید کسی نبود جز شهید حسن همدانی نژاد.
وقتی به مزارش نزدیک شدم، احساس کردم که حسن منتظر من بود. بار دیگر صدای گامهایم در تمام درونم پیچید و انگار مرا از زمین جدا نمود و با روح حسن در هم آمیخت.
به عکس حسن خیره شدم. همانطور بود که به خوابم آمده بود. با همان اخم و چهره ای که مردی و استواری و ایثار و هر چه که بگویی از رخش می تراوید.
چهره اش و همه ایثارگری هایش کمی شبیه حاج مجید سوزوکی تو فیلم اخراجیها ست. که اینجا مصداق آن فیلم است.
له هر حال کمی به عکسش نگاه کردم و کنار مزارش نشستم. با آب سنگ مزارش را شستشو دارم. البته اینها تنها شهیدی بود که در کازرون من سنگ مزارش را شستشو دادم. هر چند فرقی با بقیه شهدا برایم نداشت. ولی هر چه باشد 1000 کیلومتر مرا به سمت خود کشانده بود.
از موقعی که شهید حسن همدان نژاد به خواب آمده است آرامش و قرار مرا از کف داده ام و عاشق این شهید گشته ام.
دیداری از دیگر شهدا بخصوص شهید پیرویان، دیده ور و ... داشتم و بعد از آن دوباره آزانس گرفتم و به امامزاده سید احمد نوربخش جایی که زمانی حاج آقا قنبری ... (بقیه اش را در کتاب بخوانید لطفاً....)
کمی گیج شده بودم. نمی دانستم از کجا شروع کنم. این امامزاده کمی تغییر کرده بود. امانت خانه تخریب شده بود و از آن در چوبی بزرگ قدیمی دیگر خبری نبود. از شهدای این امامزاده نیز عکس گرفتم و یاد و خاطرات آنها را بار دیگر در ذهنم مجسم کردم که روزی در خاطرات حاج آقا قنبری زنده بودند و حماسه آفرینی کردند. آرامش عجیبی به من دست داد. تا قبل از ورود به کازرون می خواستم اگر به مزار شهدا رسیدم فقط گریه کنم.
اما نشد و از آن گریه و زاری خبری نشد. طلسم شده بودم. پای برگشت نداشتم. دست و دلم برای برگشت کار نمی کرد. دلم می خواست همیجا پیش شهدا می ماندم. نمی خواهم برگردم. من با این کار دارم. و...
حدود 135 عکس از شهدا گرفتم. خدای من فقط از کسانی که من می شناختم این تعداد بود و از بقیه خبری نداشتم. ولی براستی که مدیون این حماسه آفرینها و ایثارگران و آزاده ها هستیم. ما هر چه داریم از وجود مقدس شهداست.
به هر حال ساعتها به سرعت از پی هم می گذشت و وقت رفتن فرا رسید. دقیقاً یادم هست که ساعت 55/12 ظهر بود.
درست 5 دقیقه به حرکت اتوبوس مانده بود اگر نمی رسیدیم باید به شیراز برمی گشتم و از آنجا به تهران بر می گشتم. بر قدم هایم افزودم که شاید به اتوبوس برسم. خدا خواست و آژانس خودش جلوی پایم نگه داشت. چه شانسی دارم من!!
به هر حال از شهدا خداحافظی کردم و تا دیداری دیگر از آنها خواستم که همیشه مشعل راهم باشند و از شفیعان آخرتم باشند.
کارم تکمیل شده بود. کازرون را نیز پشت سر گذاشتم مثل بقیه شهرها البته وقت نشد بروم محل های دیدنی از جمله محل های فرهنگی و تاریخی این شهر را ببینم که ان شا ا... سری بعد.
آزانس به سمت ترمینال پرواز کرد. به ترمینال رسیدیم. اتوبوس زرد رنگی بود که در حال مسافرگیری بود. به سرعت به داخل ترمینال رفتم. از قبل بلیط رزرو کرده بودم. به هر حال هزینه بلیت را پرداخت کردم و به طرف مغازه خواربار و ... فروشی ها رفتم مقدار توراهی برای مسیرم خریدم. بعلاوه دو عدد ساندویج چون ناهار هم نخورده بود و ...
سریع به سمت اوتوبوس رفتم. به راننده گفتم که این شماره صندلی من است. نمی توانم آخر اتوبوس بنشینم. راننده یه نگاهی به من کرد و گفت: خانم هر جا دلت می خواهد بنشین.
من هم از خدا خواسته درست سمتی نشستم که زمانی در اتوبوس مشهد نشسته بودم. یعنی صندلی 5 و 6 را گرفتم. بازم تا تهران تنها نشستم. از گرسنگی دست و پاهایم می لرزید. تو این مدت 100 نفر زنگ زدند و پرسیدند کجائی؟!!
اتوبوس با 14 مسافر حرکت کرد.
ساعت 10/13 به وقت محلی کازرون اتوبوس به مقصد تهران به راه افتاد. این هم از این سفر!! دیوانه!دیوانه!
در مسیر به مادر و خواهر بزرگم زنگ زدم. به یکی دیگر از دوستان نیز زنگ زدم و آمار دادم.
اتوبوس ساعت 15/15 به شیراز رسید. از کنار خیابانهای خالی از عابر گذشتیم. یاد همه خاطرات بخیر. دیگه پیر شدیم.
در این مدت من یک عدد ساندویج و نوشابه پپسی و مقداری پفک و مقداری هم میوه خورده بودم.
از شیراز خارج شدیم و به راه افتادیم. راننده تا ساعت 30/21 هیچ جا نگه نداشت. برای شام و نماز پیاده شدیم. من ساندویج خورده بودم و اصلا گرسنه نبودم. به یک فنجان قهوه اکتفا نمود و بعد از 20 دقیقه اتوبوس حرکت کرد.
فکر می کنم نزدیکی ها صبح بود که بار دیگر اتوبوس نه داشت. فکر می کنم صبح شده بود. چون هوا روشن بود. بار دیگر اتوبوس به راه افتاد و تا تهران دیگر چیزی نمانده بود. وای خدای من دوباره روز از نو روزی از نو...
ساعت 30/4 صبح به تهران رسیدیم. نمی دانم ولی هوا تاریک بود و ترمینال جنوب خلوت بود. به طرف اتوبوسهای درون شهری رفتم. از آنجا به آزادی و از آزادی هم به طرف خانه رفتم.
بار دیگر به شهر خویش بازگشتم. به جائی که دوستش ندارم. فقط تحمل... همین.
با دست پرباری برگشته بودم. و شعری تازه که به زودی پست خواهم کرد.
به آرزوهای قشنگتون برسین..
رویا
سفر به شیراز و کازرون
بخش سوم
نمی دانم ولی این سفر برایم مثل بقیه سفرهای داخلی و یا خارجی نبود. یک معادله نامفهوم وجود داشت که باید حلش می کردم. در ضمن یکی از بچه ها هم خیلی دوست داشت که در این سفر همراه من باشد ولی به دلایلی نتوانست مرا همراهی کند. البته تنهایی یه چیز دیگه ست!!
به هر حال دیدن یک شهید آن هم بعد از گذشت 26 سال و یا بهتر بگویم؛ دیدن از مزار یک شهید ارزش این همه سختی و تنهائی رو داشت. شما باورتون می شه که من 5/835 که فقط تا شیراز مسافت داره و بعد از آن هم احتمالا 200 کیلومتر دیگر بروم تا به کازرون برسم فقط و فقط دیدن یک مزار ...!!
دیدن مزار شهید حسن همدانی نژاد همه ابهامات و دلتنگی ها و دردها را از میان برد. به هر حال از مسیری که پیش از این گذشت رد شدیم . کم کم به اصفهان رسیدیم. ساعت 36/23 شب بود که اصفهان رسیدیم. مسافرینی که قصد پیاده شدن در اصفهان را داشتند از اتوبوس پیاده شدند.
راستی یادم رفت بگویم که راننده مهربان این اتوبوس یک موسیقی اصیل گذاشت از مرحوم ایرج بسطامی که من با صدایش هزاران خاطره دارم. که در ابتدایش خواند:
کجائی ای که دلم بی تو در تب و تار است...
که البته من نمونه کارش را در پائیز افتخاری گوش داده بودم. به هر حال تا صبح با صدای زیبا و دلنشین بسطامی گذشت. من هم هراز گاهی از خواب بیدار می شدم و به جاده و اطرافم خیره می شدم.
بعد از گذشت 10 از آخرین سفر به شیراز اصلا نمی دانستم چگونه باید بروم. کجا برم؟ به هر حال هر فکری به ذهنم خطور می کرد.
ساعت 15/6 صبح به شیراز رسیدیم. از کنار دروازه قرآن رد شدیم. یاد آن موقع که با خواهرم زری عکس یادگاری گرفتم افتادم. چقدر بهش گفتم بیا با هم بریم اما دو تا بچه نذاشتند. به هر حال همه مسافرین بیدار شده بودند. تا نهایتا 10 دقیقه دیگر در ترمینال شیراز خواهیم بود.
به ترمینال شهید کاراندیش شیراز رسیدیم. از اتوبوس پیاده شدم. هوشیار هوشیار بودم. از ترمینال خارج شدم و مستقیم به سمت شاهچراغ که به قول شیرازی ها در پائین شهر واقع شده بود رفتم.
تو تاکسی به چهره شهر نگاه می کردم. شهر خالی خالی بود. انگار روح شهر مرده بود. خبری از مردم نبود. البته ساعت 6 صبح خوب مردم خواب بودند.
بالاخره به حرم شاهچراغ رسیدم. از تاکسی پیاده شدم و به راه افتادم. از آخرین زیارت 10 سال و اندی می گذشت. خیلی عوض شده بود. سلام امام رضا(ع) را برای شاهچراغ آورده بود.
بعد از زیارت گوشه ای نشستم و به فکر عمیقی فرو رفتم. از قبل آدرس مزار شهدا در کازرون را گرفته بودم. ولی خوب این تنهایی و ناآشنائی کمی برایم سخت بود. با این وجود احساس بسیار خوبی داشتم. 1000 کیلو متر ارزشش همه چی رو داشت.
ساعت 30/7 صبح بود. از رواق بیرون آمدم و به طرف در ورودی رفتم. کفشهایم را به پا کردم و وارد محوطه شدم. چند عکس از گنبد و کبوتران کنار حوض که چه فارغ از دنیا و آدمها در حال خوردن و آب بازی بودند گرفتم که به زودی قرار خواهم داد تا شما هم از دیدن آن لذت ببرید.
به هر حال چشمانم را برای مدتی بستم. فردا روز شهادت امام جعفر صادق(ع) بنیانگذار مذهب شیعه است. خدام های حرم شاهچراغ خود را برای مراسم فردا آماده می کردند.
بالاخره دل کندم و از حرم شاهچراغ (ع) بیرون آمدم. یه نیمه مثلث تشکیل داده بودم. منظورم اینه که اول قم بعد مشهد حالا هم که شیراز و این مثلث تکمیل خواهد شد به یاری خداوند با رفتن به کربلا که این مثلث روی نقشه ایران را تکمیل کنه.
به بیرون رفتم. از مردم در سطح شهر خبری نبود. چند معتاد اطراف حرم بودند. واقعا که متأسفم با این مملکتی که هزاران نفر جان خود را فدای آبادی و آزادی این مرز و بوم کنند و حالا باید با این صحنه ها روبرو شد. خوب کاریش نمی شد کرد بیمار هستند و شاید در عالم هپروت لذت بیشتری از زندگی می برند.
از مردی سئوال کردم که چگونه می توانم به کازرن برم. خوب شد که پرسیدم و الا می خواستم به همان ترمینالی از تهران به آنجا آمده بودم بروم.
ادامه دارد...
سفر به شیراز و کازرون
بخش دوم:
بالاخره نزدیک حرکت شد. از ترمینال زدم بیرون. کنار خانمی نشستم که بچه کوچکی در آغوشش بود. پرسیدم کجا می روید؟ گفت: ماهشهر برای دیدن مادرم می روم. یکسالی هست که مادرم را ندیده ام. پرسیدم تا ماهشهر چقدر راه است؟ گفت: 18 ساعت.
بعد از دقایقی دیدم مردی صدا زد: شیراز ساعت 4 سوار بشن.
از آن زن و فرزندش خداحافظی کردم و راه افتادم. به نظرم ماشین ولوو و رنگش را یادم نیست. به هر حال سوار شدم. مثل همیشه صندلی خوبی برای من رزرو شده بود. شماره صندلی من شماره 8 بود. درست یک ردیف بعد از صندلی راننده بود. به هر حال تنها بودم.
حسن! می دانی که بعد از 26 سال از شهادتت به دیدار تو می آیم. و می دانم زمان زیادی گذشته است. شاید به اندازه عمر من و حتی بیشتر.
گناه من چه بود؟ وقتی تو کفشهایت را پوشیدی که از من حمایت کنی، من تنها 2 سال داشتم و انگیزه تو و شور تو برای من قابل تفسیر نبود. اکنون بعد از گذشت سالها به دیدار تو می آیم. این اولین دیدار من از توست. به تو قول می دهم آخرین هم نباشد و هر ساله به دیدن تو بیایم.
اما اینبار تنها به سنگ سردی روبرو خواهم شد. و تنها عکسی از تو که در مقابل دیه گانم نشسته است و آن اخم همیشگی که در نگاهت همچنان موج می زند. و سنگ سردی که روی آن نوشته شده است" شهید حسن همدانی نژاد" .
***
ساعت 15/16 شد. هنوز اتوبوس حرکت نکرده بود. در این مدت چند نفر از دوستانم زنگ زدند و احوالات را جویا شدند. کجا می ری؟ چرا تنها می ری؟ من هم گفتم برای تکمیل یک مصاحبه دارم می رم شیراز و بعد کازرون می روم.
همه مسافرین سوار شدند. باز هم از پا قدم من ماشین پر شد. و صندلی خالی کمتر به چشم می خورد. ساعت 30/16 اتوبوس دیگه حرکت کرد.. مسیر کوتاهی طی شد. دختر دانشجوئی به مقصد قم در کنارم نشست. مثل همیشه صحبت را باز کردیم. اسمش نجمه بود و اهل تبریز و در تهران دانشجوی فوق لیسانس تربیت بدنی بود. منزل خواهرش در قم بود و قصد داشت که آخر هفته را به آنجا برود. به هر حال دو ساعتی را با هم بودیم. او هم اطلاعاتی از من گرفتم. کم و بیش جوابش را دادم ولی قرار نیست که همه آمار و اطلاعات را کف دستش بگذارم.
به هر حال جاده قم ترافیک شده بود. این موضوع نمی توانست خبر خوبی باشد. حتماً تصادف شدیدی شده است.
بله حدس و گمانها درست از آب درآمد. تصادف شده بود و حدود یک ساعت طول کشید تا از ترافیک خلاص شویم. چشمتان روز بد نبیند. چندین دستگاه خودرو شخصی بشدت تصادف کرده بودند. خدا می داند تلفات ناشی از این تصادف چه بوده است. ولی خوب می دانم که چیزی از این خودروها نمانده بود.
به همین خاطر است که می گویند با ماشین و وسائل نقلیه عمومی سفر کنید ها! مثل اتوبوس، اگر گیرت اومد با هواپیما و ...
به هر حال از این ترافیک خلاص شدیم. تا آنجا که من می دانم از تهران تا قم 125 کیلومتر است مگر اینکه من اشتباه کنم. به هر حال این نیز گذشت. ساعت 45/19 بود که به قم رسیدیم. میدان 72 تن نجمه از اتوبوس پیاده شد و دوباره تنها شدم.
یاد مشهد افتادم. چقدر دلم می خواست که دوباره به مشهد بروم. خرجش زیاد نیست می شود دوباره رفت. به هر حال از قم بیرون رفتیم. مسیری که از وزارت راه گرفته بودم همراهم بود. البته الان که دارم این مطالب را می نویسم محل کار هستم و دقیقا یادم نیست ولی در نوشته های بعدی خواهم آورد. راستی یک دعوای مختصر هم تو اتوبوس در ترمینال جنوب رخ داد که بخیر گذشت.
راننده مکان بسیار بدی را برای شام و نماز نگه داشت. از نماز خواندن در آن مکان فاکتور گرفتم و به خوردن یک قهوه اکتفا نمود. (من در سفر همیشه قهوه و قاشق کوچک همراهم هست).
بعد از بیست دقیقه همه سوار شدند.
آهان! حالا مسیری که از وزرات راه گرفته بودم را اینجا می گویم:
از تهران به شیراز:
قم
سلفچگان
دلیجان
میمه – وزوان
مورچه خورت
اصفهان
شهرضا
ایزدخواست
آباده
سورمق
ده بید (صفاشهر)
قادرآباد(فارس)
سعادت شهر
سیوند
مرودشت
زرقان
باجگاه
اکبرآباد قرآن
شیراز
این بود مسیری که از وزرات راه از تهران گرفته بودم. با شماره 88925252-021 و یا 141
ادامه دارد...
اجالتا به آرزوهای قشنگتون برسین...
رویا
بسته زنجیر ترس نگاه مرا
شکسته سبد سبد خیال مرا
مانده در هبوط نیاز، سکوت این سرانجام کجاست؟
چه بس خیالها به روی تو ماند
چه روز و شبها بی حضور تو گذشت
این مانده هوس در گلو
بغضی فروریخته در ویرانه سراست!
به هر کجا روم به هر زمان روم
شکسته می نمایدم
کنون که رنگ عافیت نمانده در نگاه من
چه خوش ترانه می شود اگر
ز کهکشهان بیکران "صنم" نوا دهد
تنهائی! تنهائی ست ترا سزا!
رویا
صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو
ای کبوتر به کجا؟ قدر دگر تاب بیار آسمان پای پرت پیر شود بعد برو
تو اگر کوچ کنی بغض گلو می شکند صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو
خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد باش تا خواب تو تعبیر شود بعد برو
منبع: زیر سایه عشق تو
سفر به شیراز و کازرون
بخش دوم:
بالاخره نزدیک حرکت شد. از ترمینال زدم بیرون. کنار خانمی نشستم که بچه کوچکی در آغوشش بود. پرسیدم کجا می روید؟ گفت: ماهشهر برای دیدن مادرم می روم. یکسالی هست که مادرم را ندیده ام. پرسیدم تا ماهشهر چقدر راه است؟ گفت: 18 ساعت.
بعد از دقایقی دیدم مردی صدا زد: شیراز ساعت 4 سوار بشن.
از آن زن و فرزندش خداحافظی کردم و راه افتادم. به نظرم ماشین ولوو و رنگش را یادم نیست. به هر حال سوار شدم. مثل همیشه صندلی خوبی برای من رزرو شده بود. شماره صندلی من شماره 8 بود. درست یک ردیف بعد از صندلی راننده بود. به هر حال تنها بودم. همه مسافرین سوار شدند. باز هم از پا قدم من ماشین پر شد. و صندلی خالی کمتر به چشم می خورد. مسیر کوتاهی طی شد. دختر دانشجوئی به مقصد قم در کنارم نشست. مثل همیشه صحبت را باز کردیم. اسمش نجمه بود و اهل تبریز و در تهران دانشجوی فوق لیسانس تربیت بدنی بود. منزل خواهرش در قم بود و قصد داشت که آخر هفته را به آنجا برود. به هر حال دو ساعتی را با هم بودیم. او هم اطلاعاتی از من گرفتم. کم و بیش جوابش را دادم ولی قرار نیست که همه آمار و اطلاعات را کف دستش بگذارم.
به هر حال جاده قم ترافیک شده بود. این موضوع نمی توانست خبر خوبی باشد. حتماً تصادف شدیدی شده است.
بله حدس و گمانها درست از آب درآمد. تصادف شده بود و حدود یک ساعت طول کشید تا از ترافیک خلاص شویم. چشمتان روز بد نبیند. چندین دستگاه خودرو شخصی بشدت تصادف کرده بودند. خدا می داند تلفات ناشی از این تصادف چه بوده است. ولی خوب می دانم که چیزی از این خودروها نمانده بود.
به همین خاطر است که می گویند با ماشین و وسائل نقلیه عمومی سفر کنید ها! مثل اتوبوس، اگر گیرت اومد با هواپیما و ...
به هر حال از این ترافیک خلاص شدیم. تا آنجا که من می دانم از تهران تا قم 125 کیلومتر است مگر اینکه من اشتباه کنم. به هر حال این نیز گذشت. ساعت 19 بود که به قم رسیدیم. میدان 72 تن نجمه از اتوبوس پیاده شد و دوباره تنها شدم.
یاد مشهد افتادم. چقدر دلم می خواست که دوباره به مشهد بروم. خرجش زیاد نیست می شود دوباره رفت. به هر حال از قم بیرون رفتیم. مسری که از وزارت راه گرفته بودم همراهم بود. البته الان که دارم این مطالب را می نویسم محل کار هستم و دقیقا یادم نیست ولی در نوشته های بعدی خواهم آورد. راستی یک دعوای مختصر هم تو اتوبوس در ترمینال جنوب رخ داد که بخیر گذشت.
ادامه دارد...
به آرزوهای قشنگتون برسین...
رویا
” هیچ چیزی نمی توان به کسی یادداد، اما می توان باو کمک کرد تا پاسخ ها را در درون خود بیابد.“
(گالیلو گالیله)
” گذشت زمان بر آن ها که منتظر می مانند بسیار کند،
بر آن ها که می هراسند بسیار تند،
بر آن ها که زانوی غم در بغل می گیرند بسیار طولانی،
و بر آن ها که به سرخوشی می گذرانند بسیار کوتاه است.
اما، برآن ها که عشق می ورزند،
زمان را آغاز و پایانی نیست.“
(ویلیام شکسپیر)