رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

شهید مصطفی چمران - بخش پایانی

خدایا! از آنچه کرده‏ام اجر نمی‏خواهم، و به خاطر فداکاری‏های خود بر تو فخر نمی‏فروشم، آنچه داشته‏ام تو داده‏ای، و آنچه کرده‏ام تو میسر نموده‏ای، همه استعدادهای من، همه قدرت‏های من، همه وجود من زاده اراده تو است، من از خود چیزی ندارم که ارائه دهم، از خود کاری نکرده‏ام که پاداشی بخواهم.
خدایا! عذر می‏خواهم از این که، به خود اجازه می‏دهم که با تو راز و نیاز کنم، عذر می‏خوهم که ادعاهای زیاد دارم، در مقابل تو اظهار وجود می‏کنم، درحالی که خوب می‏دانم وجود من زاییده ارادة من نیست، و بدون خواسته تو هیچ و پوچم.
عجیب آنکه از خود می‏گویم، منم می‏زنم، خواهش دارم و آرزو می‏کنم.
خدایا! تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم.
تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم.
تو مرا آه کردی، که از سینه بیوه‏زنان و درمندان به آسمان صعود کنم.
تو مرا فریاد کردی، که کلمه حق را هرچه رساتر برابر جباران اعلام نمایم.
تو مرا حجت قراردادی، تا کسی نتواند خود را فریب دهد.
تو مرا مقیاس سنجش قراردادی تا مظهر ارزش‏های خدایی باشم. تا صدق و اخلاص و عشق و فداکاری را بنمایانم.
تو تاروپود وجود مرا با غم و درد سرشتی، تو مرا به آتش عشق سوختی. تو مرا در طوفان حوادث پرداختی، در کوره درد و غم گداختی، تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی، و در کویر فقر و حرمان و تنهایی سوزاندی.
خدایا! تو به من، پوچی لذات زودگذر را نمودی، ناپایداری روزگار را نشان دادی، لذت مبارزه را چشاندی، ارزش شهادت را آموختی.
خدایا! تو را شکر می‏کنم که از پوچی‏ها و ناپایداری‏ها و خوشی‏ها و قید و بندها آزادم نمودی، و مرا در طوفان‏های خطرناک حوادث رها کردی، و در غوغای حیات، در مبارزه با ظلم و کفر، غرقم نمودی و مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی، فهمیدم که سعادت حیات، در خوشی و آرامش و آسایش نیست، بلکه در درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم، و بالاخره شهادت است.
خدایا! تو را شکر می‏کنم که اشک را آفریدی، که عصاره حیات انسان است، آنگاه که در آتش عشق می‏سوزم، یا در شدت درد می‏گدازم، یا در شوق زیبایی و ذوق عرفانی آب می‏شوم، و سروپای وجودم روح می‏شود، لطف می‏شود، عشق می‏شود، سوز می‏شود، و عصارة وجود بصورت اشک، آب می‏شود و به عنوان زیباترین محصول حیات، که وجهی به عشق و ذوق دارد، و وجهی دیگر به غم و درد، بر دامان وجود فرو می‏چکد.
اگر خدای بزرگ از من سندی بطلبد، قلبم را ارائه خواهم داد، و اگر محصول عمرم را بطلبد، اشک را تقدیم خواهم کرد.
خدایا! تو مرا اشک کردی که همچون باران بر نمک‏زار انسان ببارم، تو مرا فریاد کردی که همچون رعد، در میان طوفان حوادث بغرم.
تو مرا درد و غم کردی، تا هم‏نشین محرومین و دل‏شکسته‏گان باشم، تو مرا عشق کردی تا در قلب‏های عشاق بسوزم.
تو مرا برق کردی تا در آسمان ظلمت‏زده بتازم، و سیاهی این شب ظلمانی را بدرم.
تو مرا زهد کردی، که هنگام درد و غم و شکست و فشار و ناراحتی، وجود داشته باشم، و هنگام پیروزی و جشن و تقسیم غنائم، دامن خود برگیرم و در کویر تنهایی با خدای خود تنها بمانم.
غم و درد؛
خدایا! تو را شکر می‏کنم که غم و دردهای شخصی مرا که کثیف و کشنده بود از من گرفتی، و غم‏ها و دردهای خدایی دادی، که زیبا و متعال بود.
خدایا! تو تاروپود وجود مرا با غم و درد سرشتی، تو مار به آتش عشق سوختی، در کوره غم گداختی، در طوفان حوادث ساختی و پرداختی، تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی، و در کویر فقر و حرمان و تنهایی سوزاندی.
خدایا! تو را شکر می‏کنم که مرا سنگ زیرین آسیا کردی، و به من قدرت تحمل دادی که این همه درد و فشار را، که در تصورم نمی‏گنجید، بر قلب و روحم حمل کنم، از مجالس جشن و شادی بگریزم و به مراکز خطر و بلا و درد و رنج پناه برم.
خدایا! تو را شکر می‏کن مکه غم را آفریدی، و بندگان مخلص خود را به آتش آن گداختی و مرا از این نعمت بزرگ توانگر کردی.
خدایا! در غم و درد شخصی می‏سوختم، تو آن‏چنان در دردها و غم‏های زجردیدگان و محرومان و دل‏شکسته‏گان غرقم کردی، که دردها و غم‏های شخصی را فراموش کردم. تو مرا با زجر و شکنجه همه محرومین و مظلومین تاریخ آشنا کردی، از این راه تو علی را به من شناساندی، تو مرا با حسین آشنا کردی، تو دردها و غم‏های زینب را بر دلم گذاشتی، تو مرا با تاریخ درآمیختی، و من خود را در تاریخ فراموش کردم، با ازلیت و ابدیت یکی شدم، و از این نعمت بزرگ، تو را شکر می‏کنم.
خدایا! تو را شکر می‏کنم که به من درد دادی و نعمت درک درد عطا فرمودی، تو را شکر می‏کنم که جانم را به آتش غم سوزاندی، و قلب مجروحم را برای همیشه داغدار کردی، دلم را سوختی و شکستی، تا فقط جایگاه تو باشد.
خدایا! همه‏چیز بر من ارزانی داشتی و بر همه‏اش شکر کردم. جسمی سالم و زیبا دادی، پایی قوی و تند و چالاک عطا کردی، بازوانی توانا و پنجه‏ای هنرمند بخشیدی، فکری عمیق و ذهنی شدید دادی، از تمام موهبات علمی به اعلا درجه برخوردارم کردی، موفقیت‏های فراوان به من دادی از همه‏چیز، و از همه زیبایی‏ها، و از همه کمالات به حد نهایت به من اعطا کردی و بر همه‏اش شکر می‏گذارم.
اما ای خدای بزرگ! یک چیز بیش از همه‏چیز به من ارزانی داشتی که نمی‏توانم شکرش کنم، و آن درد و غم بود.
درد و غم، از وجود اکسیری ساخت که جز حقیقت چیزی نجوید، جز فداکاری راهی برنگزیند، و جز عشق چیزی از آن ترشح نکند.
خدایا! نمی‏توانم بر این نعمت تو را شکر کنم ولی به خود جرأت می‏دهم از تو بخواهم که این اکسیر مقدس را تباه نکنی.
خدایا! تو را شکر می‏کنم که مرا بی‏نیاز کردی، تا از هیچ‏کس و از هیچ‏چیز انتظاری نداشته باشم.
خدایا! عذر می‏خواهم از این که در مقابل تو می‏ایستم و از خود سخن می‏گویم و خود را چیزی به حساب می‏آورم که تو را شکر کند و در مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل به حساب آورد!
خدایا! آنچه می‏گویم از قلبم می‏جوشد و از روحم لبریز می‏شود.
خدایا! دل‏شکسته‏ام، زجرکشیده‏ام، ظلم‏زده‏ام، از همه‏چیز ناامید و از بازی سرنوشت مأیوسم، در مقابل آینده‏ای تیره و مبهم و تاریک قرار گرفته‏ام، تنها تو را می‏شناسم، تنها به سوی تو می‏آیم، تنها با تو راز و نیاز می‏کنم.
خدایا! دل‏شکسته‏ای با تو راز و نیاز می‏کند، زجرکشیده‏ای که وارث هزارها سال مصیبت و شکنجه است، ظلم‏زده‏ای که تا اعماق استخوان‏هایش از شدت درد و رنج می‏سوزد، ناامیدی که در افق سرنوشت، جز ظلم و حرمان و تاریکی نمی‏بیند، و جز آینده‏ای مبهم و تاریک سراغ ندارد.
خدایا! هنگامی که غرش رعدآسای من، در بحبوحه حوادث می‏شد و به کسی نمی‏رسید، هنگامی که فریاد استغاثه من در میان فحش‏ها و دروغ‏ها و تهمت‏ها ناپدید می‏شد، تو! ای خدای من!، ناله ضعیف شبانگاه مرا می‏شنیدی، و بر قلب سوخته‏ام نور می‏تافتی و به استثغاثه‏ام جواب می‏گفتی.
تو در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی، تو در کویر تنهایی، انیس شب‏های تار من شدی، تو در ظلمت ناامیدی، دست مرا گرفتی و کمک کردی، در ایامی که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه و پیش‏بینی نبود، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی، . در میان ابرهای ابهام، در مسیر تاریک و مجهول و وحشتناک، مرا هدایت کردی.
خدایا! خسته و دل‏شکسته‏ام، مظلوم از ظلم تاریخ، پژمرده از جهل و اجتماع ناتوان در مقابل طوفان حوادث، ناامید در برابر افق مبهم و مجهول، تنها، بی‏کس، فقیر در کویر سوزان زندگی، محبوس در زندان آهنین حیات.
دل غم
زده و دردمندم آرزوی آزادی می‏کند، وروح پژمرده‏ام خواهش پرواز دارد، تا از این غربت‏کده سیاه، ردای خود را به وادی عدم بکشاند و از بار هستی برهد، ودر عالم نیستی فقط با خدای خود به وحدت برسد.
ای خدای بزرگ! تو را شکر می‏کنم که راه شهادت را بر من گشودی، دریچه‏ای پرافتخار از این دنیای خاکی به سوی آسمان‏ها باز کردی، و لذت‏بخش‏ترین امید حیاتم را دراختیارم گذاشتی، و به امید استخلاص، تحمل همه دردها و غم‏ها و شکنجه‏ها را میسر کردی. 

 

پایان

فراموشی

 

گفتم شاید اگر گذشته ها را فراموش کنم خیالم آسوده شود.  

 

اما سالهاست که از آن فراموشی گذشته است و من گذشته را فراموش نکرده ام.  

 

 

رویا

سفر به مشهد - بخش اول

بخش اول : 

 

 

همزمان با ورود من به مغازه پسر جوانی  نیز وارد شد. می دانستم که به دنبال بهانه است تا راهی برای بازکردن سخن باشد. من که دیگر هفت خط روزگار شده بودم و اگر می گفتی ف من تا فرحزاد می رفتم.

در مغازه هر چه گشتم تا چیز مناسبی پیدا کنم نبود.بالاخره گفتم آقا یک آب معدنی کوچک لطفاً.  

متوجه نشدم پسر جوان چه خرید. چون اصلا علاقه ای نداشتم که بدانم. به هر حال جلوی راهم ایستاد و نگاهی به من و چادر و... انداخت. البته قیافه من طوری است که اگر فقط یک نگاه کنم سریع راهم را باز می کرد. اما مثل همیشه سرم پائین بود و ترجیح دادم خودش بگوید ببخشید بفرمائید.

به هر حال نزدیکش شدم تا اینکه گفت آخ. ببخشید بفرمائید.  

من که می دانستم قضیه چیست به سردی از همان دردی که وارد شده بودم خارج شدم. بلافاصله بدنبال من راه افتاد و چندین بار گفت: ببخشید خانم. خانم. شما هم تهران می روید.  

محکم گفتم: نه!(یعنی علاقه ای به حرف زدن با شما را ندارم). بدبخت بیچاره از گفته اش پشیمان شد. راهش را کشید و رفت.

به هر حال اگر او قصد مشهد آمدن را هم داشت من علاقه ای به حرف زدن را نداشتم. این امور برای من عادی بود زیرا من خیلی سفر کرده ام آنهم به تنهایی. بنابراین دلیلی نداشت با همه مسافران دوست شوم  و ارتباط برقرار کنم.

بعد از آن دو مرتبه به طرف تعاونی شماره یک رفتم. هنوز ساعت 16.30 بود. دیگر داشتم کلافه می شدم. نه کتابی داشتم و نه چیز دیگری که خود را مشغول کنم. گاهی اوقات نیز در محوطه تقریباً کوچک ترمینال قدم زدم. از قیافه ام معلوم بود که بچه ساری یا مشهد نیستم. اصلاً تابلو بودم. به هر حال این چند ساعت تا سوار شدن به اتوبوس شاید سالی برایم گذشت.

هنوز روی صندلی  اداری تعاونی یک روبروی باجه بلیت فروشی نشسته بودم و آمد و شد مسافران را تماشا می کردم. احساس کردم سردم شده است. باید فکری برای گرم کردن خودم می کردم. یاد چای افتادم. اینبار برای اینکه چشمم به آن پسر جوان نخورد از در شرقی تعاونی یک بیرون رفتم. به انتهای ترمینال رفتم. دست و صورتم را شستم و از آقایی پرسیدم که کجا می توانم چای تهیه کنم؟ 

 گفت همین بغل قهوه خانه است.  

رفتم اما قهوه خانه نبود که!! البته با دیدن یک خانم روح در کالبد سردم دمیده شد. آن خانم آشپز بود و غذا درست می کرد. تقریباً  شبیه یک اغذیه فروشی بود. اما تا حدودی بزرگتر بود. چند مرد نشسته بودند. پس از سلام وارد شدم. به خانم گفتم: چای می خواستم.  

روبروی در وردی نشستم. یک استکان چای برایم آوردند. راستی من تا حالا به تنهایی چای بیرون نخورده بودم. خورده بودم اما در لیوان یکبار مصرف و یا تو مجتمع تفریحی مسافران مهتاب در مسیر راه تهران قم یا همان رستوان بسیار شیک که در مسیر قم  اصفهان است. با رئیس های قبلی ام و یا دیگران دوستان . به هر حال برایم جالب بود. یاد قهوه خانه های قدیمی افتادم.  

راستی خانم ها راحت نیستند و یه جورایی معذب هستند. البته تقصیر خودمان است. مگه نه!!  

چای خیلی داغ بود و علیرغم عادتی که نداشتم در نعلبکی خوردم. حسابی ذوق کرده بودم. خیلی گرمم شد. بعد از آن پول را زیر نعلبکی گذاشتم و آنجا را ترک کردم. همش خدا خدا می کردم این پسره رفته باشد.

خبری نبود و من دوباره به تعاونی یک رفتم. انتظار کشنده ای بود. ساعت 18 بود. در این فاصله چندین مرتبه از مسئول صدور بلیت پرسیدم که اتوبوس 18.30 مشهد کی حرکت می کند؟ 

 گفت: صبر کنید تا 15 دقیقه دیگر.

 از بیکاری حوصله ام سر می رفت. فقط کافی بود به من بگویندبالای چشمت ابروست. بلایی به سرش می آوردم که تا آخر عمر یادش نرود. از تعاونی یک بیرون آمدم و بطرف اتوبوس ها رفتم. به به دیدم فقط من بی قرار نیستم . عده زیادی از مردم کنار اتوبوس ایستاده اند. البته روی اتوبوس نوشته شده بود. تهران مشهد. این یعنی اینکه اتوبوس برای ساری نبود. خدا را شکر کردم که مال این شمالی ها نیست. البته قصد جسارت ندارم. ولی خوب دیگه..

به هر حال راننده وقتی با بی قراری و سرمای ما مواجه شد دیگر راهی ندید و تسلیم شد و در را باز کرد. بسم ا... گفتم و وارد شدم. صندلی شماره من 5 بود. راستی یک چیز خیلی مهم را بگویم. هر وقت من بلیت می خواهم بخرم بهترین جا نصیب من می شود البته به غیر از بلیت قطار دیروز ساری که وسط نشستم. حال هم همین طور کنار پنجره ردیف دوم بودم و همه جا را بخوبی می دیدم. قبل از من خانمی نشست یعنی جای من نشست. من هم چیزی نگفتم و گذاشتم که کنار پنجره بنشیند اما دریغ از یک نگاه که در این مدت به بیرون پنجره انداخته باشد. پس برای چه کنار پنجره نشستی آخر؟؟

به هر حال نشستم. یادم رفت بگویم بابت صحبت را بیرون از اتوبوس باز کردیم. او اولین بارش بود که به تنهایی مشهد می رفت. من هم گفتم که اولین بارم است که به مشهد برای زیارت می روم. آن دختر خیاط بود و به دیدن نامزدش در چناران می رفت. تازه یک ماه بود که نامزد کرده و شوهرش مهندس مکانیک بود. تا آنجا خیلی حرف نزدیم و ترجیح دادم فیلم کلاهی برای باران که در اتوبوس گذاشته بودند را ببینم. تنقلات خوردم و کمی هم حرف زدیم. دو شب بود که نخوابیده بودم. این اولین بار بود که اینقدر در راه بودم. آنهم با اتوبوس و 12 ساعت روی صندلی نشسته بودم. گاهی خوابم می گرفت و می خوابیدم. اما وقتی بیدار می شدم با درد عجیبی در گردنم مواجه می شدم. باور کنید گاهی اوقات به آهستگی سرم را با دوست می گرفتم و تکان می دادم می ترسیدم گردنم بشکند. عجب مسافرت طولانی شد. اما خیلی خوش گذشت. مخصوصاً که اولین بارم بود که به مشهد می رفتم. در این 12 ساعت اتوبوس از مسیرهای مختلفی گذشت و از گرگان شروع کرد تا به مشهد برسد. راننده عباس قادری گذاشته بود و تا خود صبح مسافرین با آرامش خوابیدند . راستی یه اتفاق دیگر افتاد که ....

سفر به ساری - بخش دوم

 بخش دوم  

 

 وقتی بیدار شدم ساعت 30/8 صبح بود. عجب خوابی رفته بودم. خیلی دلچسب بود. فریبا  داشت وسایلش را جابجا می کرد. بلند شدم و از طبقه دوم تخت پائین آمدم و دست و صورت خود را شستم. بوی نم می آمد. پنجره را کمی باز کردیم مگر بوی باران شب گذشته از اتاق رخت ببندد.

صبحانه خوردیم و آماده شدیم که گشتی در شهر بزنیم. فریبا می گفت سر خیابان خوابگاه آنها بازاری هست بنام بازار ترکمن ها که اکثر آنها ترکمن هستند. این بازار روزانه بود و هر روز دائر بود.

از نظر من شهر ساری شهر بسیار زیبا و تر و تمیزی است. براستی به همه جای تهران می ارزد. البته مردمانش زیاد جالب نیستند مخصوصاً مردهایش که معلوم نیست گیجند، مستند یا ... حداقل نظر من که اینه. بعدش هم این شهر بسیار گرانی است. منظورم اینه که اگر چیزی می خواهی بخری خون باباشون را هم باید بپردازی ؟ شوخی نیست! عین حقیقت است. از این لحاظ باز صد رحمت به تهران خودمان...

بالاخره به بازار رسیدم. مغازه ای در کار نبود. بیشتر شبیه چادر بود که آنرا پوشانده بودند. از صنایع دستی گرفته تا میوه و .... همه چیز پیدا می شد. تقریباً همه جای آنرا دیدم و مقداری وسایل مورد نیاز فریبا را خریدم. من چیز خاصی برای خودم نگرفتم. باران درحال بارش بود. اما شدت نداشت. به هر حال از آنجا بیرون آمده و به طرف میدان ساعت براه افتادیم. فریبا خودش بار اولش بود که میدان ساعت را می دید. مسیر را دور  زدیم و پیاده به خوابگاه برگشتیم.

ساعت نزدیک به 12 بود که فریبا چیزی برای ناهار درست کرد و با هم خوردیم. کمی صحبت کردیم و نصیحت های پندآموز را بار دیگر به فریبا گوشزد کردم که حواسش را خوب جمع کند و فقط به درس خواندن معطوف کند.

به هر حال هر چه باشد من 11 سال از او بزرگتر بودم.

آمدن به شمال یعنی اینکه حتما باید کنار دریا بروی و الا مزه ندارد. ساعت فکر کنم 13 بود که به سمت دریا راه افتادیم اصلا یادم نمی آید که بدون وسیله شخصی به شمال آمده باشم. یادشهریور سال 85 افتادم که با بر و بچه ها آمدیم و دو روز را در محمودآباد ماندیم و...

تاکسی نبود با مینی بوس راه افتادیم. باران شدیدی شروع به باریدن کرد. چتر همراهمان نبود. حتم دارم که مثل موش آب کشیده خواهیم شد. تا کنار دریا رسیدیم حدود 20 دقیقه سپری شده بود. از شدت باران کاسته شده بود. شاید بتوان کنار دریا رفت اما دریا موجی شده بود و شنا کردن در این هوای سرد و بارانی ممنوع بود.

بعد از مدتها به کنار دریا رسیدم. کمی خیس شدیم. اما کنار ساحل ایستادم و عکس یادگاری گرفتم. یادم است آقایی از من خواهش کرد که یک عکس یادگاری از خودش و همسرش بگیرم. بعد از آنها برای مدتی کنار ساحل ناآرام خزر ایستادم و زمزمه کردم:

دریا سرشار از خاطرات تلخ و شیرین ماهی هاست....

که یکدفع موج بزرگی به انداز یک بشکه به طرفم آب ریخت و از آنهمه آدم آب را روی من ریخت حتی قطره آب که فریبا در کنار ایستاده بود را روی آن نریخت. شاید دریا می خواست بگویئ که بگو؟

دریا سرشار از خاطرات تلخ و شیرین آدمهاست نه ماهی ها....

ولی خوب از قدیم و ندیم می گویند آب نطلبیده مرادست...

بعد از آن سوار ماشین شدیم و برگشتی. به خوابگاه رسیدیم و کمی استراحت کردیم. مسئول خوابگاه را اجیر کردم که به هر طریق ممکن شده بلیت مشهد برایم گیر بیاورد. راستی یادم رفت این را بگویم که وقتی به ایستگاه راه به سمت اطلاعات راه آن رفتم که بلیت مشهد تهیه کنم، نمی دانم قضیه از چه قرار بود. مسئول اطلاعات زبانش بند آمد و نمی دانست چه بگوید. آخر مگه من پرسیده بودم که نامفهوم بود. هان! یادم آمد. من وقتی قم رفته بودم چادر جدیدی خریده بود و با این شال سبز خیلی به من می آمد. شاید علتش این بود. خلاصه با مصیبت توانستم از زیر زبانش بکشم. بدبخت بیچاره زبانش بد آمده بود. باور کنید اگر کسی می دید حتماً می گفت که چهره اش شده مثل گچ البته شاید هم قضیه چیز دیگری بود. به هر حال گفت که روزهای چهارشنبه از ساری به مشهد است. آنهم 12 ساعت طول می کشد. البته من بعداً ته توی قضیه را درآوردم. قابل توجه شمالی های که همشهری شما به من گفت: شما بهتر است که بروید تهران و از تهران به مشهد بروید. چشم بسته غیب گفتی!!!!

چه راهنمائی جالبی بود. مرد حسابی اگر من می خواستم از تهران بروم به مشهد مگه مرض داشتم که بیایم از تو بپرسم؟؟!!

خلاصه اعصابم حسابی به هم ریخت و او را با موجی از حیرت تنها گذاشتم و از ایستگاه خارج شدم.

بعد از کنار ساحل رفتن دوباره با فریبا چرخی در شهر زدیم. باران نم نم می آمد. بوی نم و خاک و کمی دود شهر ساری را فرا گرفته بود. قصد نداشتم که در ساری بمانم. بعد از آن به خوابگاه برگشتیم و به مسئول خوابگاه گفتیم که بلیت چه شد؟ گفت:

-         برای ساعت 20 از ساری به مشهد بلیت رزرو کردم.

بعد از آن کمی با فریبا صحبت کردم و وسایلم را جمع کرده و با آژانس که دو بار آمد و من سوار نشدم بسمت ترمینال رفتم.

ادامه دارد...

وارد ترمینال شدم. ترمینال کوچکی بود. به گرد هیچکدام از ترمینال های تهران نمی رسید. مستقیم.وارد تعاونی شماره یک شدم.  مستقیم رفتم به سمت پذیرش و صدور بلیت و خودم را معرفی کردم. پرسیدم:

-         زودتر از ساعت 8 ماشین نیست؟

-         چرا ساعت 30/18 هست که حدود 12 ساعت در راه خواهید بود.

-         همان خوب است.

حساب کردم و بلیت را گرفتم. بدون معطلی روبروی باجه صدور بلیت نشستم. بازهم همه به چادرم نگاه می کردند. با خودم گفتم: حالا مگه چیه ؟ مگه از کره ماه اومدم؟  

ساعت 15.30 و چند ساعتی باید تحمل می کردم. انتظار براستی چیز بدی است. کسی را هم نمی شناختم. توجه ام را پیرزن تر تمیز جلب کرد. به چهره اش می خورد  که ترک باشد. با تعدادی دیگر از دوستانش که آنها نیز مسن بودند به احتمال قوی می خواستند به اردبیل بروند از لهجه آنها فهمیدم چون خودمم ترک هستم.

به هر حال مسافران می آمدند و می رفتند اما من همچنان سرجایم نشسته بودم. دیگر خسته شده بود. بلند شدم و از ترمینال بیرون آمدم و کمی قدم زدم. بعد از آن رفتم به سمت مغازه ای که توراهی بخرم.  

 

ادامه دارد...

سفر به ساری - بخش اول

امروز قرار شد از سفر به شهر زیبای ساری و شهر مشهد مقدس برایتان بنویسم.

بخش اول:

بخش یک

سفر به ساری

مدتی بود احساس خستگی شدیدی می کردم. از آخرین مسافرتی که رفته بودم حدود 1.5 سال می گذشت. البته در این فاصله مأموریت به قم و کاشان داشتم. بعد از آن هم قبل از عید فطر به قم رفته بودم. اما همه یک روزه بود و جز خستگی چیزی دیگری در پی نداشت. دیگر خسته شده بودم. هم جسمم و هم روحم از بین رفته بود. حوصله هیچ کس را نداشتم. از قضا هم خواهر کوچکتر و یا به عبارت دیگر آخرین دختر خانواده ما  در دانشگاه ساری قبول شده بود و از رفتنش حدود 2 هفته می گذشت. این یک بهانه شدن برای رفتن به مسافرت. هم شد توفیق اجباری  و هم مسارفرت.

دور و اطراف شرکتی که من در آن مشغول بکار هستم آژانس جهت تهیه بلیت قطار نبود. از رفتن مسافرت با اتوبوس زیاد دل خوشی ندارم. نه بلیت هواپیما بود نه قطار. مانده بودم چکار کنم. بالاخره یک بلیط افتاد درست روی سرم.

بلیت قطار برای 10/07/87 از تهران به ساری بود. خوب بالاخره مسافرت بود. راستش اصلا برنامه ریزی کرده بودم که به شیراز بروم. با یک تیر دو نشان بزنم که هم مصلحبه نهایی با آزاده ای را داشته باشم هم اینکه دلم یرای شیراز خیلی تنگ شده بود چون از آخرین مسافرتم به شیراز حدود هشت سال می گذشت. که البته جور نشد و من تصمیم گرفتم به شهر دیگری سفر کنم. خلاصه بلیت به مقصد ساری ساعت 10/22 شب مورخ 10/07/87 چهارشنبه بود. اشتباه کردم و بجای اینکه بگویم 09/07/87 گفتم چهارشنبه اصلا یادم رفته بود. به هر حال قسمت اینطوری شد.

روز چهارشنه فرا رسید. مادرم یک مقداری وسایل آمده کرده بود. من هم صبح به همراه خواهر بزرگترم زری به بیرون رفتیم و مقداری هم من وسایل گرفتم. خیلی دیر گذشت. قرار بود دوستم دنبال من بیاید و مرا به راه آهن برساند. ساعت 19 بود که دوستم سر کوچه منتظرم شده بود. تا رسید من تازه یادم افتاد که توراهی نخریده ام. پریدم مغازه  و توراهی خریدم.

بسم ا... گفتیم . راه افتادم. مثل همیشه افتخاری گوش دادیم . راه افتادیم. دوستم خیلی دلش می خواست که همسفر من باشد اما آنها عروسی در پیش داشتند و نشد که بیاید.

ساعت30/8 شب به راه آن رسیدم. خیلی زود بود. دوستم غر زد که چرا زودتر نگفتم تا قبلش یک چرخی زده باشیم. من هم سکوت کردم  و او هم زیر لب مدام غرغر می کرد.

از اطلاعات راه آهن پرسید که چه ساعتی باید سوار قطار بشوم. مسئول اطلاعات گفت:

- تهران به گرگان سوار شوند.

البته مقصد من ساری بود و باید در ایستگاه ساری پیاده می شدم. به هر حال سوار قطار شدم. واگن 7 صندلی شماره 5 درست وسط کوپه بودم. اکثر سفرها را به تنهایی می رفتم. هر چه تلاش کردم که یک بلیت دیگر برای مادرم بگیرم قسمت نشد. آخر قول داده بودم که تنهایی به مسافرت بروم.

رأس ساعت 10/22 قطار آنهم با صندلی های از رده خارج و کثیف به حرکت افتاد. صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا با قطار آمدم چرا با هواپیما نیامد و .... اتوبوس بهتر بود و ...

قطار حرکت کرد. من در واگن ویژه بانوان بود. چهار تا دختر دانشجو و یک خانم که تا پایان مسیر چند کلمه بیشتر بین ما رد و بدل نشد. همه مردم تو فکر خودشان بودند و با دیگری کاری نداشتند اما من فضول بودم و گاهی اوقات اطلاعاتی بدست می آوردم.

قطار به احتمال قوی حداقل از 5 شهر گذشت. در ایستگاههای فرعی هم نگه می داشت. انگار اتوبوس بود. صد رحمت به اتوبوس.

صندلی ام را بصورت تخت کشیدم وسط و کمی راحتر خوابیدم. نشد و احساس گرسنگی عجیبی به من دست داده بود. تنقلات داشتم ولی هیچ چیزی مثل غذا نمی شد. دارو هم خورده بودم. حسابی گرسنه شدم. سراغ رستوران در قطار را گرفتم. چشمتان روز بد نبیند چه رستورانی ؟ یک کوپه را کرده بودند رستوران نگاه کردم دیدم چند تا مرد نشسته اند و تکان هم نمی خوردند. منو غذا را خواستم دو نوع غذا داشتند یکی جوجه بود  و دیگری زرشک پلو با مرغ بود. زرشگ پلو با مرغ - چون کمی هم آب داشت و خشک نبود-  انتخاب کردم. از چند واگن رد شدم و در کوپه خودمان را زدم . به خیال اینکه کوپه خودمان است. اما دیدم مردی در را باز کرد. معذرت خواهی کرده و دوباره به راه خودم ادامه دادم.

بالاخره به کوپه خودمان رسیدم. وارد شدم و غذا را آماده کردم که بخورم. نگاه همه را به سوی خودم دیدم. تنهایی از گلویم پائین نمی رفت. به همه گفتم غذای من زیاد است با من شریک شوند اما آنها فکر کردند که من تعارف می کنم. به هر حال غذا را تا حدودی خوردم. بوی مرغ همه را گرفته بود. چقدر بدم می آمد که تنهایی غذا بخورم. غذا خشک بود با ماست کمی برنج خوردم و یک تکه از مرغ را... بقیه را هم دور ریختم . هر چند از اسراف بدم می آمد.

شب بسیار سردی بود. فضای اتاق شده بود زمهریر. لباس تنم بود. اما چون چادرم را درآورده بودم سردم شد. دوباره چادرم را روی سرم گذاشتم. پنجره قظار چندین مرتبه به خودی خود باز شد. بالاخره مجبور شدم مجله را تا کرده و میان لولای آن بگذارم. بعد از چند دقیقه گرمای نفس 6 نفرمان فضای کوپه را گرم و دلچسب کرد. تا خود صبح هزار بار از خواب بیدار شدم. چقدر شب بلندی بود.

از چندین ایستگاه گذشت. همه اش می ترسیدم که ایستگاه را رد کنم و جا بمانم. چندین بار دوستم و مادرم و خواهر از ساری تماس گرفتند. من هم موقعیت خود را اعلام می کردم. هر از گاهی بوی سیگار مرا آزار می داد و چند نفرین نثارش می کردم. بالاخره به قائم شهر رسیدم سه تن از دانشجویان در این ایستگاه پیاده شدند. ما سه نفر ماندیم. کمی پاهایم را دراز کردم که خانمی که با ما همسفر بود گفت:

-         ایستگاه بعدی ساری است.

تازه داشتم می خوابیدم که به ایستگاه ساری رسیدیم. بند و بساط خود را جمع کردم از قطار پیاده شدم. از وسط ریل رد شدم  و به داخل ایستگاه رفتم. سب گذشته باران سنگینی آمده بود. ضمن اینگه چند شب گذشته یک توفان با سرعت 212 کیلومتر در ساعت آمده بود. به هر حال سوار تاکسی شدم و درست  روبری خوابگاه خواهر فریبا پیاده شدم. بیچاره مسئول خوابگاه از ساعت 3 بامداد منتظر من بود. زنگ زدم خواهر آمد پائین و به داخل رفتم. تابلو بود که من خواهر فریبا هستم چون خیلی شبیه هم هستیم و نیازی به کارت شناسائی نداشت.

به هر حال رسیدم. هوا ابری بود و بوی نم همه جا را فرا گرفته بود. وسایل خواهرم را تحویل دادم. احساس کردم چند سالی است که نخوابیده ام. لباسم را نصفه و نیمه درآوردم و روی تخت دوم دراز کشیدم. دیگر نفهمیدم چه شد...

ادامه دارد...

وقفه

سلام  

 

 

 با وقفه  ۴ روزه برگشتم.

عید فطر

 

پیشاپیش عید سعید فطر بر همه مبارک.   

 

 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...  

رویا

یک سخن

ماهاتما گاندی:  

 هفت چیز انسان را از پای در می آورد و هلاک می سازد :   

۱- سیاست بدون شرف 

 ۲- لذت بدون وجدان  

۳- پول بدون کار  

 ۴- شناخت بدون ارزشها 

 ۵- تجارت بدون اخلاق  

 ۶- دانش بدون انسانیت  

۷-  عبادت بدون فداکاری

 

شهید مصطفی چمران - بخش سوم

دل نوشته های شهید دکتر مصطفی چمران  

بخش سوم  

خوش دارم که در نیمه ‏های شب، در سکوت مرموز آسمان و زمین به مناجات برخیزم، با ستارگان نجوا کنم و قلب خود را به اسرار ناگفتنی آسمان بگشایم، آرام‏آرام به عمق کهکشان‏ها صعود نمایم، محو عالم بی‏نهایت شوم، از مرزهای عالم وجود درگذرم، و در وادی فنا غوطه‏ور شوم، و جز خدا چیزی را احساس نکنم.
خدایا! ما را ببخش، گناهانی که ما را احاطه کرده و خود از آن آگاهی نداریم، گناهانی را که می‏کنیم و با هزار قدرت عقل توجیه می‏کنیم و خود از بدی آن آگاهی نداریم.
خدایا! تو آنقدر به من رحمت کرده، و آن‏چنان مرا مورد عنایت خود قرار داده‏ای که، من از وجود خود شرم می‏کنم، خجالت می‏کشم که در مقابلت بایستم، و خود را کوچکتر از آن می‏دانم که در جواب این همه بزرگواری و پروردگاری، تو را تشکر می‏کنم و تشکر را نیز تقصیری و اهانتی به ساحت مقدست می‏دانم.
خدایا! مردم آنقدر به من محبت کرده‏اند، و آن‏چنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار کرده‏اند که راستی خجلم، و آنقدر خود را کوچک می‏بینم که نمی‏توانم از عهده به درآیم، خدایا! تو به من فرصت ده، توانایی ده، تا بتوانم از عهده برآیم، و شایسته این همه مهر و محبت باشم.
خدایا! سال‏ها دربه‏در بودم، به خاطر مستضعفین دنیا مبارزه می‏کردم، از همه چیز خود چشم پوشیده بودم، و آرزو می‏کردم که روزی به ایران عزیز برگردم و همه استعدادهای خود را به کار اندازم.
خدایا! به انقلابی‏های مصر و الجزایر و کشورهای دیگر توجه می‏کردم که رهبران انقلاب بعد از پیروزی به جان هم می‏افتند، همدیگر را می‏کوبند، دشمنان را خوشحال می‏کنند و عدم رشدانقلابی و انسانی خود را نشان می‏دهند، و من آرزو می‏کردم که در روزگاران آینده، انقلاب مقدس ایران بوجود بیاید که، رهبرانش باهم متحد باشند، خود را فراموش کنند، منیت‏ها را کنار بگذارند، وحدت کلمه خود را حفظ کنند و به انقلابیون دنیا نشان دهند که انقلاب اسلامی ایران، آن‏چنان انقلابی است که برخلاف همه انقلاب‏ها و همه مکتب‏ها و همه کشورها، خدا و مکتب و هدف، بر خودخواهی‏ها و غرورها غلبه دارد و نمونه‏ای بی‏نظیر در سلسله تکاملی انسان‏ها به شمار می‏آید.
خدایا! آرزو می‏کردم که کشورم آزاد گردد و من بتوانم بی‏خیال از زور و تزویر و دروغ و تهمت و دشمنی و خباثت، در فضای آن به سازندگی پردازم و هرچه بیشتر به تو تقرب بجویم.
خدایا! تو می‏دانی که تار و پود وجودم با مهر تو سرشته شده است. از لحظه‏ای که به دنیا آمده‏ام، نام تو را در گوشم خوانده‏اید، و یاد تو را بر قلبم گره زده‏اند.
تو می‏دانی که در سراسر عمرم، هیچ‏گاه تو را فراموش نکرده‏ام، در سرزمین‏های دوردست، فقط تو در کنارم بودی، در شب‏های تار، فقط تو انیس دردها و غم‏هایم بودی، در صحنه‏های خطر، فقط تو مرا محافظت می‏کردی، اشک‏های ریزانم را فقط تو مشاهده می‏نمودی، بر قلب مجروحم، فقط یاد تو و ذکر مرهم می‏گذاشت.
خدایا! تو می‏دانی که من در زندگی پرتلاطم خود، لحظه‏ای تو را فراموش نکرده‏ام. همه‏جا به طرفداری حق قیام کرده‏ام، حق را گفته‏ام، از مکتب مقدس تو از هر شرایطی دفاع کرده‏ام، کمال و جمال و جلال تو را بر همة مخالفان و منکران وجودت عرضه کردم، و از تهمت و بدگویی‏ها و ناسزاهای آنها ابا نکردم.
در آن روزگاری که طرفداری از اسلام، به ارتجاع و قهقراگری، تعبیر می‏شد، و کمتر کسی جرأت می‏کرد که از مکتب مقدس تو دفاع کند، من در همه‏جا، حتی در سرزمین‏های کفر، علم اسلام را برمی‏افراشتم، و با تبلیغ منطقی و قلبی خود، همه مخالفین را وادار به احترام می‏کردم، و تو! ای خدای بزرگ! خوب می‏دانی که این، فقط براساس اعتقاد و ایمان قلبی من بود، و هیچ محرک دیگری جز تو نمی‏توانست داشته باشد.

  

ادامه دارد...