یوهان ولفگانگ فون گوته
تا شخص مصمم نباشد، تردید ، امکان پا پس کشیدن، و همواره بی اثر ماندن وجود دارد. در خصوص ابتکار وخلاقیت، یک حقیقت اساسی وجود دارد که غفلت از آن، نظریات بی شمار و اندیشه های متعالی را نابود می کند در لحظه ای که شخص قاطعانه مصمم به کاری می شود، مشیت الهی نیز بر همان کار قرار می گیرد. آنگاه همه چیز به کمک شخص می شتابند، که در غیر آن صورت هرگز چنان نمی شود. زنجیره ای از رویدادها در اثر عزم راسخ صادر می شوند همه گونه وقایع نادیدنی ، ملاقات ها، و کمک های مادی که هیچ کس تصورش را هم نمی تواند بکند به سود شخص سر راهش قرار می گیرند . هر چه را می خواهید بکنید، یا رؤیای انجامی را دارید، شروع کنید. شهامت در خود ذکاوت، قدرت و جادو دارد . همین حالا شروع کنید.
یاد گرفتم که عشق با همه عظمتش دوسه ماه بیشتر زنده نیست.
یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله وفاصــــــــله عین دوخط موازی که هیچ وقت بهم نمیرسند.
یاد گرفتم که در عشــــــــق هیچ کس به اندازه خودت وفادار نیست.
یاد گرفتم همان قدر که محبت کنی همان قدر از ارزشت کم میشود.
و یاد گرفتم که هر چه عاشقتر تنهــــــــــــــاتر...
رویا
به آرزوهای قشنگتون برسین...
گل سرخ، ای تضاد ناب، ای شوق خوب
هیچکس نبودن در پشت این همه پلک...
قسمتی از نوشته های رانیز ماریا ریلکه
در کتاب زیر آسمانهای جهان
به آزورهای قشنگتون برسین...
رویا
کمتر از دو ساعت دیگر به مشهد مانده بود. خانمی که همسفر من بود قصد پیاده شدن در چناران را داشت. تقریبا فاصله اش با مشهد یک ساعت است. این خانم که تازه نامزد شده تا خود صبح با نامزدش تلفنی صحبت کرد. البته آرام بود ولی...
به هر حال به چناران رسیدیم و خانمی که همسفر من بود از اتوبوس پیاده شد. بعد از پیاده شدن او کیفم را جای خودم گذاشتم و خودم سمت پنجره نشستم. این خانم خیلی بی ذوق بود. چون اصلا از پنجره بیرون را تماشا نمی کرد. این نعمت را هم از من دریغ کرد. به هر حال حس خاصی نداشتم. چون اولین بارم نبود که به مسافرت می آمدم. درست بود که بار اولم بود که به مشهد می آمدم ولی مثل همیشه دارای روحیه و اعتماد بنفس بودم. انتظار کشنده ای بود. ضمن ایتکه حالا همسفر هم نداشتم. شیطونی هم نتوانستم داشته باشم(البته این را جدی نگیرید).
بالاخره به مشهد رسیدیم. فکر کنم ساعت 7 صبح بود که به ترمینال مشهد رسیدیم. از همان دم در اتوبوس که پیاده می شدی دستت را می گرفتن و بزور به حرم می برند.
به هر حال هوای ترمینال عالی بود. به دنبال سرویس بهداشتی گشتم تا دست و صورتم را بشویم و با وضو به حرم بروم. بالاخره پرسان پرسان پرسیدم و رفتم. بعد از سرویس بهداشتی از خانمی پرسیدم که چگونه می توانم به حرم بروم. او به خط اتوبوسی اشاره کرد.
سوار اتوبوس شدم. دلم تاپ تاپ می کرد. بی قرار بود و از دست من کاری جز اینکه خود را به حرم برسانم نبود. به هر حال سوار شدم. نزدیکی های حرم بود که پیاده شدم تا بخشی از راه را پیاده روی کنم. باور کنید وقتی پیاده شدم احساس کردم که در مسیر کربلا راه می روم. خیلی احساس شیرینی بود. مردم و خیابان اصلی حرم را مثل ندید بدید ها نگاه می کردم. نگاهم فقط به سوی حرم بود. براستی چرا من این سالها به مشهد نرفته بودم؟ چرا خود را از این آرامش محروم کرده بودم. نمی دانم!! به هر حال شور و شعفی عجیب و غیر قابل وصف تمام وجودم را فرا گرفته بود و جز با دیدن یار قرار نمی گرفت. راستی یک قطعه طلا از چندین سال پیش همراهم بود تقریباً از سال 81 این نذر بود.
حالا یک نکته جالب را بگویم ؛ من به خیال اینکه اینجا مثل امامزاده صالح است و می توانی از در اصلی وارد شوی با کیف و بند و بساط در حال وارد شدن بودم که خادم با آن که نمی دانم اسمش چه بود مثل پر بود اضاره کرد از این طرف خانم. نزدیک تر شدم و پرسیدم: بله بفرمائید؟ خادم گفت: خانم از این طرف وارد شوید. و بطرف راست حرم اشاره کرد. تازه یادم افتاد که بازرسی دارند. به هر حال با وسایل راحت نبودم. ضمن اینکه در کیفم دو گوشی بهمراه دو شارژ وجود داشت. تازه قیچی و ... نیز بود. به همین جهت فقط مقداری پول در داخل جیب شلوار گذاشتم و گوشی کوچکم را برداشتم تا بلکه از شرّ گوشی سنگین NEC راحت شوم.
به هر حال نذرم را دست گرفتم بهمراه یک گوشی کوچک و بقیه را به امانات سپردم. برای یک لحظه برگشتم و قسمت نذورات را دیدم. مردی در قسمت امانات ایستاده بود. انگار فهمید که کاری با این قسمت دارم. بعد از سلام و احوالپرسی نذر را به او دادم و گفتم: من اولین بار است کهبه مشهد آمده ام. این نذر را هم چند سال پیش نذر کرده بودم. او گفت الان فیش ندارم. گفتم: اشکالی ندارد. در عوض یک تبرک به من داد که شامل مقداری نبات و دو تکه پارچه سبز متبرک شده بود. آنرا گرفته و به سمت بازرسی بانوان رفتم.
هرگز این لحظه را فراموش نخواهم کرد؛ زمانی که وارد محوطه اصلی شدم، ناگهان و بدون اختیار اشک از گونه های سردم جاری شد. مادرم پیش از این از این احساس خبر داده بود. به اطراف نگاه کردم. آدمهای زیادی با قومیت و حتی ملیت مختلفی حضور داشتند. عربها هم بودند مثل همیشه. فرشهای نماز را پهن کرده بودند. امروز جمعه است. مورخ 12/07/87 و در مشهد هستم.
به هر حال از محوطه اصلی گذشته و پس از تحویل کفش به کفشداری وارد حرم شدم. احساس آرامش خاصی داشتم. برایم قابل وصف نیست.
روبروی حرم و در فاصله کمتر از یک متری ایستادم و با امام رضا(ع) درد و دل کردم. در ابتدا برای رومانا و بعد همه آنهائیکه التماس دعا داشتند دعا کردم. برای یکی از همکارانم بنام شیدا که التماس دعا داشت برای ازدواجش و ... سپس برای خودم که براستی نیازمند دعا بودم و درخواستی از امام رضا(ع) داشتم. بعد از آن به نماز ایستادم و نماز خواندم.
بعد از آن از در حرم بیرون آمده و گوشه ای نشستم. مانند دیوانه ها شده بودم و کناری کز کردم. نمی دانم ولی اینبار درد مندانه از خدا آرزویی کردم. بعد از آن از حرم بیرون آمد هو در بازار اطراف حرم گشتی زدم. چون صبحانه نخورده بودم بدنبال جایی بودم که صبحانه بخورم. باور کنید جای مناسبی را پیدا نکردم. ضمن اینکه ساعت نزدیک 10 صبح بود و باید بیشتر دنبال ناهار می بودم تا صبحانه. به هر حال مغازه خواربار فروشی را دیدم. یک شیر کاکائو و یک کیک گرفتم. نمی دانید این شیرکاکائو چقدر به من چسبید. تازه یک مقداری از آن هم روی چادرم ریخت که بعداً آن را شستم. به هر حال دوباره به حرم رفتم و بار دیگر با خدای خودم راز و نیاز کردم. کم کم وقت نماز جمعه فرا رسید. همه فرشها پهن شده بودند. تا دلت بخواهد زائر آمده بودند. از عید فطر یک روز گذشته بود. خیلی خوشحال بودم که نماز جمعه بعد از ماه رمضان در مشهد هستم. وای اگر بدانید دو خطبه برایم سالی گذشت. خودش در سایه نشسته بود و به فکر مردم نبود. اغلب مردم پشت به آفتاب کرده بودند و با هم صحبت می کردند. بالاخره دو خطبه تمام شد. نماز ظهر اقامه شد. از صدا و سیما هم آمده بودند و از مراسم نماز جمعه مشهد برنامه تهیه کنند. نماز عصر شد. می دانید که نماز مسافر شکسته است. اما وقتی من نمازم را شکسته خواندم دیدم که کسی غیر از من نمازش را شکسته نمی خواند. یعنی همه مردم اهل مشهد بودند؟؟!!
به هر حال نماز به پایان رسید. بار دیگر به سمت حرم رفتم. آب خودم و دیگر قرار شد که به خانه برگردم.
دلم می خواست که با هواپیما برگردم چون اصلا حوصله خستگی و اتوبوس را نداشتم. همه درهای رو به حرم را گشتم و عکس یادگاری هم گرفتم. نماز مغرب و عشاء را نیز اقامه کردیم. اما به جماعت نرسیدم. تازه زمانی که می خواستم نماز بخوانم رو به قبله نبودم که به من تذکر دادم و مجبور شدم نمازم را تکرار کنم.
راستی نمی دانم کبوترهای حرم کجا رفته بودند. پیدا نبودند. دیگر وقتی نمانده بود. ساعت 8 شب بود. بلیت هواپیما گیرم نیامد. قطار را هم فکرش را نکن. قبل از آن کمی خرید کردم. راستی یادم رفت بگویم که ناهار قیمه در یک رستوران مشهدی خوردم حالم از کوبیده و جوجه بهم می خورد.
بالاخره وقت رفتن فرا رسید. احساس دلتنگی عجیبی به من دست داد. نمی دانم بار دیگر چگونه به مشهد خواهم آمد؟ تنها و یا ... روز شنبه مرخصی بودم. پس تا زمان حرکت اتوبوس در حرم بودم و با خدای خویش راز و نیاز می کردم.
دیگر چاره ای نبود با اتوبوس به تهران برگشتم. صبح ساعت 10.30 صبح به تهران رسید. بعد از دیده بوسی با مادرم بخواب رفتم. دیگر نفهمیدم که روز چگونه گذشت. فقط یادم است که ساعت 20 شب بیدار شدم شام خوردم و تا صبح فردای روز شنبه ساعت 11 صبح ازخواب بیدار شدم.
این بود قسمتی از خاطرات سفر به ساری و مشهد که البته از برخی از رویدادها فاکتور گرفتم.
ساعت 20.30 بود که برای شام نگه داشتند. باید بگویم این راننده اصلا جای باصفا و خوب سراغ نداشت. در یک رستوران درپیت نگه داشت. فقط کوبیده و جوجه داشت. ترجیح دادم کوبیده بدون برنج بخورم. اما وقتی کوبیده را آورد دیدم سوخته و نان مانده تحویلمان داد. شاید یک تکه نان به اندازه یک بند انگشت از آن نان خوردم و کباب را هم بدون نان خوردم. اما موقع رفتن نان را باسبدش به نزد مسئول رستوران بردم و گفتم:
- آقا می توانم یک انتقاد بکنم.
- بله. بفرمائید.
- این نان برای کی بود؟
- همین امروز . تازه است.
- پیشنهاد می کنم یه کمی از این را بخورید من مطمئن هستم که مال چند روز پیش است.
- نه خانم مال امروزه.
- کباب چی . همه اش سوخته. مال پول نمی دهیم که غذای سوخته بخوریم.
- خوب خانم شما اولش می گفتید که برایتان عوض کنند!!
- شما باید کیفیت غذایتان را بهتر کنید. متأسفم.
- ....
یک نگاهی به سرتاپای او کردم و از رستوران خارج شدم. عجب شانسی دارم من.
راستی یه اتفاق دیگر افتاد که ....
نمی دانم حدود نیمه های شب بود و تقریبا همه مسافران در خواب بودند. صدای آرام نوار عباس قادری هم شنیده می شد. یک دفعه چند نفر از انتهای اتوبوس خطاب به راننده گفتند:
- آقای راننده نگهدار ماشین آتیش گرفته.
- همه نگاهها به انتهای اتوبوس چرخید. چند نفر هم از جایشان برخاستند. من هم نگاهی به انتها کردم. دیدم یک دود سفید رنگ عجیبی فضای اتوبوس را پر کرده است. به به با این راننده هواس جمع.
- راننده در وسط بیابان نگه داشت و به انتهای اتوبوس رفت.
- بعد از چند دقیقه دیدیم که با یک کپسول آتش نشانی به وسط اتوبوس آمد. خنده دار بود. این کپسول توسط چند جوان شیطون باز شده. بود. این بچه ها ضامن کپسول را کشیده بودند و این فاجعه که نه ! را به بار آورده بودند. اکثر شمالی ها از ماشین پیاده شدند. اما من و بغل دستی ام همچنان نشسته بودیم. راننده گفت: پیاده شوید برایتان خوب نیست.
- آب صابون و دود همه جای اتوبوس را فرا گرفته بود و بسختی می توان نفس کشید. همه پیاده شدیم و در آن تاریکی و در بیابان دقایقی را سپری کردیم.
- نگاهم به آسمان افتاد. خدای من! آسمان چقدر اینجا قشنگ است. آنقدر به زمین نزدیک هستند که می توانی با دستانت خوشه خوشه ستاره بچینی. اینجا به خدا نزدیکتری. نمی دانم ولی احساس خوبی داشتم. سرمای عجیبی در سراسر جانم نشست ولی توأم با عشق خداوندی. توصیف آن لحظه سخت برایم مشکل است. ولی لحظه نابی بود.
بعد از چند دقیقه که دود از اتوبوس خالی شد و هوای سرد و واقعاً تمیز وارد اتوبوس شد همگی سوار شدیم. سپس راننده شروع به حرکت نمود ولی هر از گاهی زیر لب غر غر و کرد و بد و بیراه به آن جوانان می گفت.
به هر حال این نیز بخیر گذشت.
تا زمان رسیدن به مشهد، چندین بار از خواب بیدار شدم. هر بار که بیدار می شدم با درد عجیبی در گردنم مواجه می شدم. به هر حال اتوبوس سوار شدن یعنی همین دیگه.
به هر حال نزدیک صبح بود. هنوز آفتا طلوع نکرده بود که راننده گفت:
- برای نماز پیاده شوید.
همه در حالی که خواب آلود بودند. پیاده شدیم. من و خانمی که همسفر بودیم پیاده شدیم. نمی دانید وقتی از اتوبوس پیاده شدیم چه سرمای بدی بود. باور کنید انگار زمستان به این منطقه آمده بود. متوجه نشدم کجا بود. ولی باید بگویم جای بسیار کثیفی بود. فقط به سرویس بهداشتی اکتفاء کردم و از خواندن نماز در آن مکان خودداری کردم. بعد از 15 همه سوار شدیم.
ادامه دارد..
ز بس در شهر تنهایی برفتم کو به کو خسته
شده چون موی شبگونت وجودم مو به مو خسته
در این شهر فراموشی یکی هم ناله می خواهم
نشد همناله ای پیدا و من از جستجو خسته
اگر چه جان به لب دارم و یا چون لاله تب دارم
ز شوق دیدن رویت نیم از آرزو خسته
چو مجنون بیابانگرد جان خسته
نیم از آرزو خسته
که لیلای وصالت را نیم از گفتگو خسته
الا ساقی برافروزان چراغ باده را امشب
خمستانی مهیا کن٬ مکن دست و سبو خسته
....