رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

تو می آیی

تو می آیی

تا مگر چشمانمان از غصه آزاد شوند.

تا واژه انتظار برای همیشه از لغت نامه ها پاک شوند.

براستی کجا مانده ای؟

در این دنیای تیره و تار

آسمان آبی کجا بود!!

کجای این دنیای کره خاکی و یا این کهکشان زندگی می کنی؟

نمی خواهی بگویی؟!!

و یا حداقل بگو مسیر عبور تو کدامین خواهد بود؟  

بگو بدانم

با کدامین واژه آزادی و عشق راستین می گذری؟

تا در مسیر راهت خیمه زنم؟!!

در انتظار کدامین ظلم هستی

که اینگونه تعلل می کنی؟

نکند می خواهی باز تکرار شود؛

زنده بگور کردن دختران بیگناه؛

به صلیب کشیدن مسیح (ع)

به طرد نمودن مریم مقدس؛

به آتش زدن خانه محقر ام ابیها را..؟!!

و یا ...

نترس! خیالت راحت باشد

اینجا تا چشم کار می کند

از کینه های دیرینه برجاست... 

تا دلت بخواهد

دختران بی گناه زنده بگور می شود...

به هر سو نگاه کنی، مسیح را صلیب کشیده اند...

نمی دانم ظلم در نظر تو چه خواهد بود...

و هزاران دیگر...

و باز خواهیم گفت:  

جهان در انتظار عدالت و عدالت در انتظار مهدی(عج) ...

یک شعر کوتاه

کاش هرگز در محبت شک نبود  


تک سوار مهربانی تک نبود 


کاش بر لوحی که بر جان دل است 


واژه ی تلخ خیانت حک نبود...  

 

 

  

محبت خدا

 

گنجشک به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم. آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسیم بود.  

 طوفان تو آن را از من گرفت. کجای دنیای تو را گرفته بودم؟   

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون کند 

 

آنگاه  تو از کمین مار پر گشودی! چه بسیار بلاها که از تو به واسطه ی محبتم دور کردم. 

 

و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی...

تولدم

یک روز به دنیای شما قدم گذاشتم٬ ولی نمی دانم چرا در آغاز تولم بشدت گریست!! 

 

 

امروز روز تولد من است و دلم از همیشه بیشتر گرفته است.   

۱۳۵۸/۰۶/۳۰ مصادف بود با ۱۳ رجب ۱۴۰۰ و ۲۱ سپتامبر ۱۹۷۹ رفت تو شناسنامه من...

   

 

 

شما هم به  آرزوهای قشنگتون برسین...  

 

رویا

یک سخن

 

 

 چارلی چاپلین به دخترش:

 

 

تا وقتی قلب عریان کسی را ندیدی بدن عریانت را نشانش نده! هیچ گاه چشمانت را  برای کسی که معنی نگاهت را نمی فهمد گریان مکن. قلبت را خالی نگه دار اگر هم یک روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن که فقط یک نفر باشد. به او بگو که تو را بیش تر از خودم وکمتر از خدا دوست دارم زیرا که به خدا اعتقاد دارم وبه تو نیاز دارم...

یک ستاره پر نور

 

ولادت امام حسن مجتبی(ع)٬ کریم اهل بیت مبارک باد. 

 

 

طرح تبسم

ای که بر لبهای ما طرح تبسم می شوی 


دعوت ما بوده ای ، مهمان مردم می شوی ؟!!!

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

رویا

تنها یک کلام

 

 

من به آغوش خدا نزدیکم... 

 

 

 

یک کلام

کلاغ و طوطی هر دو زشت آفریده شده اند.   

طوطی اعتراض کرد و زیبا شد    

کلاغ به رضای خدا راضی شد   

اکتون طوطی در قفس است و کلاغ آزاد... 

 

من و تنهایی

بخش اول:  

 

شب بود. سکوت سهمگین همه جا را فرا گرفته بود. تنهایی بشدت آزارم می داد. نزدیک افطار وقتی استاد شجریان دعای ربنا را می خواند اشک در چشمانم حلقه زد و از ته دل گریه کردم. بار اولم نبود. این حس همیشه با من هست. 

 

 

شب چادر سیاهش را بر پهنای صورت آسمان گشود و ستاره هایش را از سبد با دست روی آسمان می گذاشت. هوا بد نبود. با دلتنگی عجیبی همراه بود. ستاره هایش را روی آسمان نقاشی کرد بعد از آن ماه را در کنار زیباترین ستاره ها و سیاره ها گذاشت و از دور نشست به تماشایش.  

 

براستی نمی دانم  ؟   

شب در کارنامه سیاه زندگی اش چه کرده که اختیار داشتن این همه ستاره را دارد؟  

 

 خوب حتما چیزی هست که من نمی دانم.  

به هر حال شب عجیبی بود. بوی خاصی داشت . انگار تنهایی توام با امید بود.  

روز گذشته بود و من دچار شب شده بودم. مدتها با خود فکر کردم. روزها و شبها در پی هم گذشته اند اما دریغ از نگه داشتن زمان. ولی براستی گاهی اوقات زمان داروی بسیار موثری در رخ دادن برخی از اتفاقات خوب و بد در زندگی ما انسانهاست.  

پنجره خاک آلود را کناری می زنم. سوز سردی به جانم رخنه می کند که نوید پائیزی سرد را بهمراه دارد. اما پائیز این سال با سالهای دیگر تفاوتی فاحش دارد. ضمن اینکه دیگر به سن رسیده ام که جای تردید و دودلی نیست و باید برای زندگی خود فکری اساسی بکنم.  

به آسمان خیره می شوم. سالهاست با این آسمان همخانه هستم. شاید اگر روزی از آسمان پرسیده شود اعتراف خواهد نمود که چقدر با نگاهم آزارش  داده ام. نمی دانم شاید هم با نگاهم نوازشش داده ام...  

 

دستم را روی شیشه خاک آلود شیشه می کشم. انگار این شیشه هم مثل من زنگار گرفته است. زمان سختی است نازنین!  

زمان می گذرد و رو به اتمام است. دیگر آن رویای سابق نیستم. هان راستی عاشق شده ام.  

شاید نیمه گمشده خویش را یافته ام. اما تا وصال زمان زیادی نیاز است. و براستی که تو چه دارویی ای مرور زمان!    

دلم آبستن اندوه است.   

از بد کدام حادثه اینگونه در من  

 

خورشید وار تکثیر می شوی؟    

 

نسیمی خنک در جانم نشست و درونم را به تکاپو واداشت. قدرت اینکه بتوانم با نیروی درونی ام مبارزه کنم نیست.   

ناگاه گریه ای سیاه افکارم را بر هم می زدند و رشته آنرا از هم می گسلد. فریاد می زنم : ای... 

به شب و زمین سرد و بی رگ برمی گردم. پاسی از شب گذشته است و من هنوز بیدار هستم.  

از این همه خیال به جنون کشیده شده ام. پایانم نزدیک است. اما با عاشقی چه کنم. انگار کسی در انتظار من است...  

با او چه کنم. بس به من امیدوار شده است. چگونه می توانم حفظش کنم. سخت بدستش آورده ام. آیا می توانم نه بگویم.. ؟  

من نمی خواهم پایم یاس و ناامیدی باشم. می خواهم بگویم که دوستش دارم و با این امید به انتظارم بنشیند و عشق اساطیری را تجربه کنیم. سالها وقت می خواهد و من دیگر جوان نخواهم بود که بخواهم جوانی کنم... 

 

ادامه دارد...