-
مرگ نازلی
1389,09,27 12:04
احمد شاملو،مرگ نازلی «ــ نازلی ! بهار خنده زد و ارغوان شکفت. در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر. دست از گمان بدار! با مرگِ نحس پنجه میفکن! بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...» نازلی سخن نگفت سرافراز دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت... «ــ نازلی ! سخن بگو! مرغِ سکوت، جوجهی مرگی فجیع را در آشیان به بیضه نشستهست!»...
-
من و دلبستگی
1389,09,23 12:31
من که آخرش نفهمیدم!! تو دلبسته این حجم سرد شدی؟ یا من سادگی کردم و دلبسته این پایان زود هنگام ... رویا
-
آدمی و تجربه
1389,09,16 09:24
آدم از تلخی این تجربه ها می فهمد که به زیبایی آیینه نباید دل بست ناگزیرم که به این فاجعه اقرار کنم: خوابهایی که ندیدم، به حقیقت پیوست کاری از دستِ دلِ سوخته ام ساخته نیست قسمتم در به دری بود- همین است که هست- در دلم هرچه در و پنجره دیدم، بستم راه را بر همه چیز و همه کس باید بست
-
خدا با صبر پیشه گان است...
1389,09,15 10:41
ان ا... مع الصابرین ... من از این جمله که شارع مقدس فرموده اند، بهره ها بردم .میگین نه امتحان کنین!! اما با خلوص نیت... به آرزوهای قشنگتون برسین... رویا
-
مسافر من
1389,09,15 10:04
مسافر من 80 روز دیگه می یاد... به آرزوهای قشنگتون برسین...
-
توکل پرندگان
1389,09,08 13:41
((کاش توکل پرندگانم بودم، که تشنه برمی خیزند، گرسنه بال می زنند و سیر و سیراب به خواب می روند بی هیچ دغدغه فردا... ))
-
مسافر من
1389,08,29 16:23
سلام به همه خوبان مسافر من 97 روز دیگه خواهد آمد. به آرزوهای قشنگتون برسین .... رویا
-
سخن روز
1389,08,18 10:10
برای آنکه بتوانی اوج بگیری باید زمین را نادیده بگیری...
-
یه کم خنده بد نیست!!!
1389,08,02 16:37
در دادگاه خانواده (طنز ) حاج آقا(قاضی): خودتونو کامل معرفی کنید … - شوهر: کاظم! برو بچز بهم میگن کاظم لب شتری! دیلپم ردی ! ?? ساله ! - زن : نازیلا! لیسانس هنرهای تجسمی از دانشکده سیکتیروارد فرانسه ! ?? ساله ! دادگاه-خانواده - حاج آقا : چه جوری با هم آشنا شدید؟ – شوهر : عرضم به حضور اَن ورت حاجی! ایشون مارو پسند کردن!...
-
کلنگ قاضی
1389,08,02 16:27
کلنگ قاضی قلمی از قلمدان قاضی افتاد. شخصی که آنجا حضور داشت گفت: جناب قاضی کلنگ خود را بردارید . قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ. تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟ مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی . عبید زاکانی
-
اسیر
1389,08,02 16:25
زغم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد عجب از محبت من که در او اثر ندارد غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد...
-
مادر و سفر
1389,07,25 11:39
دیروز مادرم به سفر سوریه رفت... خیلی دلم براشون تنگ شده. خدا هیچ فرزندی رو بدون پدر و مادر نکنه. به آرزوهای قشنگتون برسین.. رویا
-
دنیا و ما
1389,07,21 13:19
اجازه نده دنیا برای تو تصمیم بگیره. بلکه این تو هستی که می تونی خیلی چیزها رو عوض کنی بدون اینکه دنیا اعتراضی داشته باشه. به آرزوهای قشنگتون برسین ... رویا
-
گرفتاری دنیا
1389,07,17 15:50
در دنیایی که گرفتاری آن مانند خوابهای پریشان شب می گذرد، شکیبا باش. امام علی (ع)
-
برای آنان که هنوز ناامید از درگاه الهی هستند!!!
1389,07,14 09:02
1- اعداد بدرد نخور را به دور بریز. این شامل سن، وزن و قد میشه. اجازه بده پزشکان برای اونها نگران باشند، برای همین به اونها پول میدی دیگه. 2- فقط با دوستان خوش اخلاق معاشرت کن، غرغروها و بداخلاقها نابودت میکنند (ضمناً اگر جزو اون غرغروها یا بداخلاقها هستی این رو به خاطر بسپار). 3- شروع به یادگرفتن کن. کامپیوتر، هنر،...
-
مسافر من
1389,07,13 10:47
مسافر من 145 روز دیگه از سفر می یاد... به آرزوهای قشنگتون برسین... رویا
-
بی خیال
1389,07,08 11:26
آنکه می خندد هنوز خبر بد را نشنیده است...
-
زود قضاوت نکردن!!!
1389,07,06 13:58
زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه میخواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت،...
-
فرق دیوانه و احمق!!!
1389,06,31 11:57
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد . هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد. مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها...
-
مسافر من
1389,06,31 10:09
مسافر من 158 روز دیگه می یاد... به آرزوهای قشنگتون برسین .... رویا
-
۳۰ شهریور سال 1358
1389,06,30 12:48
باز سالی دیگر گذشت و لحظه هایی که در انتظارش بود ازراه نرسیدند و تو در همان بهت کودکانه باقی مانده ای. گفتم کودکی! آه براستی اگر آدمی در همان کودکی باقی می ماند ودانستن نمی دانست چه می شد؟!! به امید روزگار بهتر روزها و ماهها و سالها را طی می کنیم تا شاید خواسته های درونیمان سر از دیواره های فرو ریخته برآورد و به لحظه...
-
سی شهریور
1389,06,29 16:56
فردا روز دیگری است... روز تولدم..
-
گل سرخی برای محبوبم...
1389,06,28 08:36
" جان بلانکارد " از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگیاش به او آغاز شده بود.از یک کتابخانه...
-
بهشت و جهنم!!
1389,06,27 10:45
روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز...
-
مسافر من
1389,06,25 11:00
مسافر من 164 روز دیگه می یاد... به آرزوهای قشنگتون برسین... رویا
-
بدون شرح
1389,06,21 14:09
درد تلنگر ساده ایست که قدر عافیت را بدانی...
-
خاک و آتش
1389,06,21 14:03
خاک و آتش ... مرد خاک ها را با بیل روی گاری اش ریخت و لحظه ای ایستاد تا نفسی تازه کند. از دور مرد دیگری را هم در حال جمع کردن خاک دید. هردو مرد با هم به راه افتادند ، در حالی که گاری هایشان پر از خاک بود. مرد اولی با لبخند به مرد دوم سلام کرد و گفت: « ای برادر! خاک ها را برای چه کاری می بری؟» مرد دوم نفس عمیقی کشید و...
-
دلتنگی های ماندگار 2
1389,06,21 09:05
باد از کنارم رد شد و خاکسترم ریخت برداشت از من لایه لایه برد از اینجا پس کو تاولهای من آتش فشانی است که هی گدازه راه می افتد از آنها من لذت یک درد زیبا را چشیدم هر تاول زشتی که می آمد به دنیا هر کودک دردی که با شیطانی خاص از نردبان دنده هایم رفت بالا چیزی شبیه سایه ای رنگی و کوچک از پیله این شعر بیرون می زند تا آن...
-
دلتنگی های ماندگار
1389,06,18 12:32
باد می آید و هی خاکسترش را / مریم آریان باد از کنارم رد شد و خاکسترم ریخت یک چندم من از تمام پیکرم ریخت دنبال نیم دیگرم می گشتم اما آن اتفاق افتادو نیم دیگرم ریخت یادم نمی اید چه شد : از حال رفتم آن لحظه که دیوارهای سنگرم ریخت خون زیادی از دلم رفت و تنم آب شد قطره قطره قطره روی بسترم ریخت در آینه ته چهره ای از من فقط...
-
رفتن و ماندن
1389,06,18 11:10
رفتن اصله و ماندن یک استثناء!!!