سلام به همه خوبان
امروز کمی زودتر از خواب بیدار شدم که ماشین رو کمی وارسی کنم. آخه دیروز فن رادیاتورش کار نمی کرد.
نه نشد. کار نکردم. به طرف کارخونه به راه افتادم.
کمی با حراست کارخونه صحبت کردم که می گرفت باطری موتورش رو جلوش چشمش دزدیدند و دردسر کلانتری و آگاهی داشت و از شکایتش منصرف شده بود.
حرف قشنگی زد که در کشورهای دیگر وقت پلیس رو می بینی احساس آرامش و امنیت می کنی! ولی در کشور ما همش باید مراقب باشی تا پلیس نبینی که بهت گیر بده .احساس آرامش و امنیت را بذار در کوزه آبشو بخور.
شاید بیشتر از دیپلم درس نخونده بود. ولی باطری که شاید 35 هزار تومان بود و دردسرهای کلانتری که اینو امضاء کن این کارو بکن و ....
بعدش هم دست آخر می افتی دست یک عده دیگر که به واسطه مجرم حسابتو برسن.
هر چند من خودم در قوه قضایی به نحوی هستم. ولی ادارجات اجرایی متاسفانه تحت شرایط خاصی انجام شاید وظیفه می کنند.
به هر حال گذشت. وقتی با حراست صحبت می کردم احساس کردم دارم می لرزم. دندونهام به هم خورد. سریع خداحافظی کردم و وارد ساختمان اداری کارخونه شدم.
غیر از من و واحد خدماتی در ساختمان کسی نبود.
باور کن اول صبح حوصله کار کردن نداشتم.
ایمیل شرکت رو چک کردم و کمی با رئیس هیئت مدیره شرکت که در بخشی از واحد تولید مستقر بود درد و دل کردم.
با اینکه تازه از مسافرت برگشته بودم اما جسم و روحم هنوز خسته بود. 20 روز اسفند رو هم که در خانه بسر بردم. حالا دیگه نمی دونم چی می خوام؟!!
بعد از تعطیلات دوباره پرونده رودهن و دیوان عدالت اداری و شهرداری و کمیسیون ماده صد و کلی کارهای مرتبط و غیر مرتبط داریم. البته خوبیش اینکه که مدیر عامل به کشور عمان می ره و 10 روز نیست تا غر بزنه.
بعدش هم احتمالا می ره عراق و بعد از اون هم می ره تونس.
امیدوارم تا چند ماهی سفر باشه تا کمی به خودش بیاد و به زیر دستانش که اکثر هم کارگر و کم درآمد هستند زور نگه.
به آرزوهای قشنگتون برسین...
رویا
دیروز رفتم برای تقدیم دادخواست در دیوان عدالت اداری.
مدارکم کامل بود و شک نداشتم که دادخواست به دلیل نقص در مدارک رد نخواهد شد.
وارد دیوان شدم. هیچکس نبود. یک سرباز درب ورودی بود. بازرسی خواهران کسی نبود که بازرسی کند. کم مانده بود سرباز از من بازرسی کند. فقط منتظر بود که اینو بگه و دیوان رو روی سرش خراب کنم. و بعدش اون رویی که خودمم هرگز ندیدم بالا بیاد.
به هر حال رد شدم. نه پذیرش می شد و نه کپی برابر اصل.
یک راست رفتم سمت باجه کپی برابر اصل. کارمند منو شناخت. گفت شما همون خانومی هستین که قبل از عید با رئیست اومده بودی و یکی از دارندگان امضاء نیومده بود و دادخواست تقدیم نکردید؟
به نگاهی به سرتا پاش انداختم و گفتم بله. اینم گواهی امضاء دارندگان امضاء و این هم نامه وکالت من.
نه ورداشت و گذاشت پرسید چقدر حقوق می گیری؟
منو می گی !!!!
راستش نمی دونم قیافه ام غلط انداز هم نیست که بگم چرا هر جا می رم خودمونی می شن و سیر تا پیاز زندگی آدم و بیوگرافی تون برای تکمیل اطلاعات نیاز دارند!!
یکی نیست بگه به کارت برس تو چکاره هستی آخه؟!!
بالاخره مجبور شدم اصل و کپی ها رو زیر هم قرار بدم و آقا زیاد زحمت نکشه برای برابر اصل کردنش.
راستش دفعه پیش که اومده بودم دیوان از این نقش تمبرها بود و نیازی به چسباندن تمبر نبود. حدود 32 برگ کپی برابر اصل داشتم که کارمند محترم 32 عدد تمبر داد دستم و گفت: خانم اونجا ابر خیس هست خودتان بچسبانید.
هیچی دیگه تمبرها رو چسباندم و مجددا سه دسته اصل و دو کپی آماده کردم. رفتم به سمت پذیرش دادخواست. حالا دیگه مردم یواش یواش اومده بودند.
کارمند محترم پذیرش بخودش زیاد زحمت نمی داد همه چیز آماده شده را در پوشه قرار می داد و می گفت به سلامت.
عجب این کارمندان دیوان زحمت می کشن. حیفه بخدا باید به طور شایسته و بایسته قدردانی بشه ازشون.
خانم شما کی هستید؟ گفتم من نماینده شرکت و کارشناس حقوقی هستم.
بالاخره سوالاتش تموم شد و جمله معروف به سلامت رو به زبون مبارک آورد.
خلاصه برگشتم به سمت کارخانه البته در راه سریهم به اداره کار و اموراجتماعی منطقه زدم و پرونده را بررسی کردم.
این هم از دیوان عدالت اداری که شش ماه دیگر اگر حوصله داشتند و صلاح دانستند دعوت می شوید.
شب هم دیدم رئیس ام اس ام اس زده و شماره پرونده را برایم ارسال کرد.
اجالتا به آرزوهای قشنگتون برسین...
رویا
هر کاری هم که نکنم قدم زدن شبانه 10 دقیقه ای ترک نمی کنم.
مثل هر شب به بهانه سر زدن به ماشین قدم زدم.
آسمون صاف بود و ستاره ها با ابرها کنار آمده بودند و کاری به کار هم نداشتند. کمی سرد بود. اما دلچسب بود که هیچ کس غیر تو در کوچه قدم نمی زد.
دستم توی جیبم بود و به سمت ابتدای کوچه به راه افتادم. بعضی از همسایه ها می دانستند که من معمولا بعد از صرف شام کمی قدم و زنم اما از آنجا که کوچه خودمان کمی باریک است به کوچه اصلی می رم.
به هر حال به سر کوچه رسیدم مثل هر شب دیگر. مثل کسی که منتظر آمدن شخصی یا چیزی باشد با حالت انتظار کمی ایستادم و به رفتن و آمدن ماشین مشغول تماشا شدم.
خوب باید یک بار دیگر کوچه را برمی گشتم. تا سر کوچه خودمان رفتم. باز برگشتم. سرم به سمت آسمان بود و انگار تمنایی داشتم که دلم از آن خبر نداشت.
برای لحظه ای گربه ای را مشغول خوردن چیزی دیدم. خدای من!!!!!!!! یک دست نداشت. یعنی درست دست چپ نداشت. از مچ و یا به عبارت بهتر پنچه نداشت. ولی باز از تلاش برای پاره کردن کیسه زباله دست برنداشت.
دلم لرزید و به فاصله نیم متری کنارش ایستادم و تلاشش را به نظاره نشستم. نگاهی کرد اما بی اعتنا مشغول تلاش شد. موفق هم شد.
یاد این جمله افتاد:
صدای کفشهایم سکوت کوچه را بر هم زد
دلم لرزید
باید قدر این قدمها را بدانم
لااقل تا زمانی که می توانم راه بروم
شاید روزی برسد که دیگر صدای قدمهایم را نشنوم...
یعنی آن روز یا پیر شده ام و حوصله و توان قدم زدن نخواهم داشت
یا نه روزی برسد که تجربه دوباره قدم زدن را برای همیشه از دست داده باشم و این یعنی مرگ...
بالاخره دست از سر گربه برداشتم و نفسی رو به آسمان تازه کردم و شکر که ممنونم که زنده ام و فرصتی دادی که امروز را زندگی کنم.
اما خداییش شب سختی داشتم.
نتونستم بخوابم. نمی دونم چم شده بود. مدام گریه می کردم.
هر جور بود خودم رو گول زدم. یک خواب عجیب هم دیدم که فردا اگر عمری باقی موند حتما می نویسم.
به آرزوی های قشنگتون برسین ...
رویا
سلام به همه خوبان
همون روز 30 بهمن کارپرداز شرکت برام بلیط مشهد البته با قطار برام گرفتم.
دوم اسفند رفتم به مشهد. نمی دونین چه لذتی داشت این سفر. باور کنید همه رو یاد کردم. دلم برای امام رضا (ع) پر می زد. با چه شوق و ذوقی. وقتی به کنار ضریح امام رضا رسیدم حال خرابی داشتم. بلاتشبیه شبیه مستها شده بودم. آخه از آخرین زیارت و پابوس امام رضا درست یک سال می گذشت و من تازه اومده بودم که سلام جدش امام حسین (ع) را به امام رضا (ع) برسونم.
راستی اتفاق جالبی که در ضریح امام رضا(ع) افتاد این بود که من برای اولین بار در دوران عمرم دستم به ضریح رسید. وای خدای من انگار تازه از مادر متولد شده بودم. ولی دست راستم ضریح امام رضا (ع9 رو لمس کرد حس عجیبی مرا احاطه کرد که وصفش بماند بین من و امام رضا (ع).
اشک شوق دیگر مجالم نداد. با این که تحت فشار جسمی شدیدی از سوی بانوان دیگر داشتم ولی انگار چیزی حس نمی کردم.
بالاخره سفر به پایان رسید. چند روز قبلش با شرکت مشکل پیدا کرده بودم. بنابراین ترجیح دادم کمی استراحت کنم. از 2 اسفند تا 21 اسفند استراحت مطلق تو خونه رو تجربه کردم.
تا اینکه 21 اسفند با التماس خواهش دوباره برگشتم سرکارم.
به آرزوهای قشنگتون برسین... که من دو تا آرزو داشتم که سال 89 و 90 برآورده شد.
رویا
سلام
چند روز بود که تو کارخانونه مشغول تهیه مدارک و کاتالوگ برای نمایشگاه ترکمنستان بودم. البته سرم بابت آخر سال بودن و جمع بندی واحد بازرگانی و حقوقی هم شلوغ بود.
این روزها احساس می کنم به یکنواختی رسیدم بله درست از همان چیزی که می ترسیدم. با خودم گفتم آخر هفته برم مشهد پابوس امام رضا(ع) شاید از این حالت بیرون بیام. یادش بخیر سال گذشته تا این موقع شش بار رفتم پابوس امام رضا. بعدش هم که سفر کربلا نصیبم شد.
راستی راستی هر وقت می رم زیارت امام رضا بدون هیچ بهانه ای و درخواستی فقط و فقط زیارت هوای دلمو آبی آبی می کنه.
به کارپرداز کارخانه همین الان گفتم برام بلیط قطار بگیره ببینم جور میشه یا نه.
اگر قسمت باشه هر جا باشی امام رضا دعوتت می کنه اینو دیگه یقین دار.
به آرزوهای قشنگتون برسین...
رویا
"شاد باش نه یک روز بلکه همیشه ...
بگذار آوازه شاد بودنت چنان در شهر بپیچد که روسیاه شوند آنان که بر سر غمگین کردنت شرط بسته اند"
سلام.
راستش دیشب حال خوشی نداشتم. با اینکه تصمیم گرفته بودم دیگه غصه نخورم اما گریه امانم نداد. با این حال به خودم نهیب زدم اگر همسرم در کنارم نیست اما هنوز مشکلاتم را به تنهایی بدوش می کشم. اگر هنوز نگاه سنگین اطرافیان آزارم می دهد و اگر های دیگر اما باز خدا هست. ای خدا چقدر خوبه تو هستی. چقدر خوبه وقتی از همه چیز و همه کس دل می بریم اما تو همچنان هستی . و می گی بنده من مگه میشه من تو رو فراموش کنم. یادت باشه هر جا بری بازم برمی گردی پیش من. یادت باشه وقتی به من فکر می کنی آرامش پیدا می کنی و گریه و خوابیدن تنها بهانه بیش نیست. پس بی زحمت از همون اول دلت با من باشه همه چیز من بهت می دم. بنابراین دور سلسل نگرد.
راستی راستی هر چقدر هم که دور خودت بچرخی و بخودت بگی من همه چیز و درست می کنم و بخواهی خدارو لحظه ای از یادت ببری همون لحظه ای که از یاد خدا غافل بودی کار دستت می ده. می گی نه امتحان کن اما عواقبش و مسئولیتش پای خودت.
در ضمن
به آرزوهای قشنگتون برسین...
رویا