رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

ما هم می تونیم!!

خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید

 


"چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,

ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,

به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,

خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,

دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر
اینکه 18 هزار تابیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,

من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,

ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,

یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که "خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید"

پدرها و فرشته ها

"

فرشته ها میتوانند مرد هم باشند

به سلامتی اون پدری که هنگام تراشیدن موی کودک مبتلا به سرطانیش گریه ی فرزندش رو دید
ماشین رو داد به دستش در حالی که چشمانش پر از گریه بود گفت : حالا تو موهای منو بتراش !
 

گروه اینترنتی شمیم وصل
به سلامتی پدری که نمی توانم را در چشمانش زیاد دیدیم ولی از زبانش هرگز نشنیدم ...!!!

گروه اینترنتی شمیم وصل


به سلامتی پدری که طعم پدر داشتن رو نچشید ،اما واسه خیلی ها پدری کرد

گروه اینترنتی شمیم وصل

به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه میره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش ،
اما بچه اش خجالت میکشه به دوستاش بگه این پدرمه !

گروه اینترنتی شمیم وصل
 

سلامتی اون پدری که شادی شو با زن و بچش تقسیم میکنه اما غصه شو با سیگار و دود سیگارش . . .

گروه اینترنتی شمیم وصل


به سلامتی پدری که کفِ تموم شهرو جارو میزنه که زن و بچش کف خونه کسی رو جارو نزنن..

گروه اینترنتی شمیم وصل

همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم ، که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود
ولی پدر ...
یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند
خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست
فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد


پدرم هر وقت میگفت "درست میشود" ... تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ میباخت...!

گروه اینترنتی شمیم وصل


وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی پیر شده !
وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده !
وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه...
و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری

گروه اینترنتی شمیم وصل


پدرم ،تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم فرشته هاهم میتوانند مرد باشند ! به سلامتی هرچی پدره

گروه اینترنتی شمیم وصل


خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گرددبه سلامتی هرچی پدره
-----------------
بیاییم با هم عهد بندیم از این پس:
هر فرد زحمتکشی میبینیم
اون رو به عنوان فرشته ای
که
پشتوانه محکم فرزندانش است,
احترام کنیم: این فرشته شاید:
 یک کارگر ساده باشد
یک کارگر شهرداری باشد
یک دستفروش باشد
یک پرستار باشد
و هر چه که هست
یک فرشته هست"

 

کاش می فهمیدی

"کـاش مـی فـهـمیـدی .... قـهـر میـکنم تـا دسـتـم را مـحـکمتر بگیـری و بـلـنـدتـر بـگـویی: بـمان... نـه ایـنـکـه شـانـه بـالا بـیـنـدازی ؛ و آرام بـگویـى: هـر طور راحـتـى ... !"

خوشبختی

"خوشبختی گاهی با یک نگاه آغاز می شود"

رسم


 
"چه رسم جالبی است  !!! 
   
...محبتت را می گذارند پای احتیاجت …
...صداقتت را می گذارند پای سادگیت …
...سکوتت را می گذارند پای نفهمیت …
...نگرانیت را می گذارند پای تنهاییت …
...و وفاداریت را پای بی کسیت …
و آن قدر تکرار می کنند که خودت باورت می شود که تنهایی و بی کس و محتاج...!!!

...آدم ها آن قدر زود عوض می شوند …
آن قدر زود که تو فرصت نمی کنی به ساعتت نگاهی بیندازی...
...و ببینی چند دقیقه بین دوستی ها تا دشمنی ها فاصله افتاده است …"

بسیار زیبا از مرحوم حسین پناهی


Heavy black heart
دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد

خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردها یش شده ایم


Heavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black
 heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart♡♡Heavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart
* *
*
اینجا در دنیای من، گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند*
*
دیگر گوسفند نمی درند*
*
به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند...*
* *

Heavy black
 heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart♡♡Heavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart
**
**
اجازه ... ! اشک سه حرف ندارد ... ، اشک خیلی حرف دارد!!!*
**
Heavy black heartHeavy black heartHeavy black
 heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart♡♡Heavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart
* *
*
می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .*
*
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد *
*
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ... *
*
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . *
*
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند. *
*
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود *
*
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!*

Heavy black
 heartHeavy black heartHeavy
 black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart♡♡Heavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart
* *
*
این روزها به جای" شرافت" از انسان ها *
*
فقط" شر" و " آفت" می بینی !*
* *
Heavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black
 heartHeavy black heartHeavy
 black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart♡♡Heavy black heartHeavy black heartHeavy
 black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart
* *
*
راســــــتی،
دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام...!
"
حــــال مـــن خـــــــوب اســت" ... خــــــوبِ خــــوب*
* *
Heavy
 black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart♡♡Heavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart
* *
*
می‌دونی"بهشت" کجاست ؟ *
*
یه فضـای ِ چند وجب در چند وجب ! *
*
بین ِ بازوهای ِ کسی که دوسـتش داری...*
* *
Heavy black
 heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart♡♡Heavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart
* *
*
وقتی کسی اندازت نیست *
*
دست بـه اندازه ی خودت نزن...*
* *
Heavy black heartHeavy
 black heartHeavy black
 heartHeavy
 black
 heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart♡♡Heavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart
* *
*
این روزها "بــی" در دنیای من غوغا میکند!
بــی‌کس ، بــی‌مار ، بــی‌زار ، بــی‌چاره بــی‌تاب ، بــی‌دار ، بــی‌یار ،
بــی‌دل ، بـی‌ریخت،بــی‌صدا ، بــی‌جان ، بــی‌نوا
*
*
بــی‌حس ، بــی‌عقل ، بــی‌خبر ، بـی‌نشان ، بــی‌بال ، بــی‌وفا ، بــی‌کلام
،بــی‌جواب ، بــی‌شمار ، بــی‌نفس ، بــی‌هوا ، بــی‌خود،بــی‌داد ، بــی‌روح
، بــی‌هدف ، بــی‌راه ، بــی‌همزبان *
*
بــی‌تو بــی‌تو بــی‌تو......*
* *
Heavy
 black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart♡♡Heavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart
* *
*
ماندن به پای کسی که دوستش داری *
*
قشنگ ترین اسارت زندگی است !*
* *
Heavy black heartHeavy black heartHeavy
 black
 heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black
 heartHeavy black heart♡♡Heavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart

* *
*
می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما*
*
بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند ...*
* *
Heavy black heartHeavy black heartHeavy black
 heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart♡♡Heavy black heartHeavy
 black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black
 heartHeavy black heart
* *
می دانی
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی
بگذار منتـظـر بمانند !!!*
**
Heavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart♡♡Heavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart
* *
*
مگه اشک چقدر وزن داره...؟ *
*
که با جاری شدنش ، اینقدر سبک می شیم...*
* *
Heavy black heartHeavy
 black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart♡♡Heavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heartHeavy black heart
* *
*
من اگه خـــــــــــــــــــــدا بودم ...*
*
یه بار دیگه تمـــــــــــــــوم بنده هام رو میشمردم *
*
ببینم که یه وقت یکیشون تنــــــــــــــها نمونده باشه ...*
*
و هوای دو نفره ها رو انقدر به رخ تک نفره ها نمی کشیدم

 

تعطیلات خوش گذشت؟!!!

سلام


بعد از چند روز تعطیلی که چه عرض کنم من همش سر کلاس درس بودم و بی خوابی هم کشیدم. یک دل سیر نتونستم بخوابم. البته بماند که دیروز تا لنگ ظهر ساعت 1 بود که خواب بودم. مگه می شد منو از تخت جدا کرد؟!!!


به هر حال بلند شدم . باور کنید تلو تلو می خوردم از بس که خوابیده بود. یاد ترافیک وحشتناک تونل توحید که روز پنج شنبه منو غافلگیر کرد بعدش هم که اتوبان آزادگان بر اون اضافه شد. دلم می خواست از ماشین پیاده شم و ماشینو ول کنم و پیاده برم خونه.


تا رسیدم خونه دیگه هیچی ازم نمونده بود. ترجیح دادم بخوابم. از ساعت 6 بعد از ظهر افتادم رو تخت و دیگه هیچی نفهمیدم. ساعت 11 شب بود که از گرسنگی بیدار شدم.

سرم گیج می رفت. داخل یخچال خودم چیزی نبود. رفتم طبقه بالا و از آنجا که همیشه راحت طلب هستم یک تیکه شیرینی برداشتم و اومدم طبقه پائین. 

من نمی دونم چرا در مورد خوردن اینقدر تنبل هستم. عادت گردم که همیشه همه چیز آماده باشه. بخاطر همینه که نه آشپزی بلدم و نه هنر دیگه دارم. اما زبون خوبی دارم عوضش.


به هر حال با خودم کلنجار رفتم که ان شاا.. خوابم ببره چون فردا صبح یعنی جمعه ساعت 8 صبح کلاس دارم و باید برم پل گیشا.


هیچی آماده نکرده بودم و ترجیح دادم کمی زودتر بیدار بشم  و کتاب و لباسمو آماده کنم.

ساعت یک ربع به شش صبح بود که بیدار شدم. باور کنید با چه سرعتی همه چیز رو آماده کردم. طبق معمول مامان کمی تنقلات برایم روزی میز گذاشته بود من هم بیسکویت و تی تاپ تو ماشین داشتم همه چیز حل بود.

منو می گی تیپم شده بود عین کاراگاه تو فیلمها.

مانتو براق مشکلی، کیف قرمز، شال قرمز، مقنعه مشکلی  و کفش مشکلی و یک عینک پلیس هم همه چیز رو تکمیل کرد. یاد حرف رئیس ام افتادم که گفت خانم ... شما بهتر بود کاراگاه می شدی با این تیپت.

خلاصه از آنجا که استاد ساعت 8 تازه یادش افتاده بود به تهران پرواز داشته باشه ساعت 10 به دانشگاه یعنی پردیس شمالی دانشگاه تهران رسید.

هیچی دیگه کلاس اول رو از دست دادیم. من و دوستم مریم ترجیح دادیم بریم تو کلاس استاد میلانی بشینیم.

بعدش که استاد جوانمرد رسید کلاسی داشت که ما قبلا پاس کرده بودیم اما قول داد نیمی از کلاس رو اختصاص بده به درس ما .


به هر حال کلاسهای کذایی تموم شد و با بچه ها که شش نفر می شدیم رفتیم به سمت انقلاب که البته 3 نفر پیاده شدند و من و مریم وفرشته ماشینو تو خ محمد قریب پارک کردیم و رفتیم برای آش خوری تو انقلاب.

من تا حالا آش شله قلم کار نخورده بودم. جی همه خالی خیلی چسبید.


خلاصه ترافیک کمتر شده بود . ساعت 3 بود که خونه رسیدم. وقت وقت کردم که لباسهای مجلسی رو بردارم و به سمت خونه خواهرم برم. دیگه حتی لباسامو عوض نکردم.


بعد از تالار عروسی ساعت 10 شب بود که خونه رسیدم. خدا خدا می کردم جای پارکمو نگرفته باشند.

ساعت 11 شب بود که خوابیدم و تا فرداش که عید غدیر خم بود تا ساعت 1 ظهر خواب بودم.

اصلا وقت نکردم برم خشکشوئی لباسامو بگیرم. این هفته رو باید با لباسهایی که خودم می شورم و اتو می کنم سر کنم.


الان هم که درخدمت شما هستم از صبح دنبال تریلی و کشتی برای صادرات به کشور عمان هستم. باور کنید این تلفن زدن پدر جد آدمو جلوی چشم میاره.

تا الان که ساعت نزدیک 4 بعد از ظهر هنوز رو مبلغ تریلی از تهران تا بندرعباس توافق نکردم.


اجالتا به آرزوهای قشنگتون برسین...



رویا


هوای گریه - هوای خنده

امروز بر عکس هر روز دیگه کمی انگیزه دارم.  

با خودم فکر کردم اگر یک مسافرت کوتاه ترجیحا خارجی داشته باشم حالم سرجاش می یاد. اما آنجا که دلار شده حرف اول و آخر تا مدتی باید قید مسافرت خارجی رو از یاد ببرم. راستش دلم برای هندوستان خیلی تنگ شده. امیدوارم دوباره بتونم بازم بتونم کنار دریای اقیانوس هند بایستم و سرمو بگیرم رو به آسمون و یک دل سیر یا بخندم یا بگریم.  

 

احساس منو کسی می تونه درک کنه که کنار دریا ایستاده و صدای امواج بسیار آرام اقیانوس هند رو شنیده باشه. و البته دلم برای جاهای دیگر کشور هندوستان تنگ شده. شاید امسال گذشت فروردین و یا اردیبهشت 92 بتونم دوباره برم.  

 

 

اجالتا به آرزوهای قشنگتون برسین.. 

 

 

رویا

یک شب بارانی

سلام به همه خوبان  

 

دیشب بارون بارید. این ور که خیلی شدید بود. هرچی آدم تو کارخونه بود رو سوار کردم و رسوندم. چون خودم خیلی تو بارون موندم و بقیه اونهایی که وسیله داشتند منو رسوندند.  

 

از اومدن بارون شاد نمی شم. البته غمگین هم نمی شم. بیشتر به فکر فرو می رم. سرمای دلچسب بارون چشیدنی هست. 

ساعت هنوز پنج و نیم بود اما بارندگی قطع نشده بود. به هر حال همکارم چتری داشت و تا ماشین با من آمد که خیس نشوم.  

وسط راه از اونجا که یکی از قالپاقهای جلو ماشین شل شده بود و ما با سرعت از وسط بلوار رد شدم؛ دیدم یک دفعه یک چیز رفت رو هوا. متوجه شدم که قالپاق ماشینم بود اما وسط بلوار اونهم تو خط سبقت که نمی تونستم ترمز کنم. به هر حال رد شدم. خیابانها خیلی شلوغ بود. ماشینها به کندی حرکت می کردند. شاید یک مسیر یک ربع را نیم ساعت تو فقط تو ترافیک بود. جلوبندی ماشین هم داره یواش یواش خوب میشه آخه فرمونش خیلی سفت شده بود.  

 

به هر حال امروز در کارخانه یک سری کار دارم باید انجام بدم. بعدش هم یک پرونده حقوقی داریم که مربوط به شهرستان امیدیه است که در همین ماه وقت رسیدگی داریم. اصلا نمی دونم چی توش هست و بدرد دفاعیه و لایحه بخوره.  

 

از یک طرف هم ارشد فراگیر دست و بالمو بسته از یک طرف دیگه درسهای خودم. تازه اینم بگم که ارشد سراسری هم باید شرکت کنیم دیگه چه شود.  

یک روز با پائیز

سلام به همه خوبان  

 

تقریبا یک ماه داره از فصل پائیز که - فصل آغازها و پایانهاست - می گذره. نمی دونم فقط من اینجوریم یا همه تقریبا دچار این احساس هستند؛ غروب که می شه بغضی نامعلوم گلومو به دردمیاره. انگار یاد کسی می افتم که یا در کنارم نیست و یا از نبودنش در عذابم.  

غروب پائیز عمر کوتاهی داره ولی امان از اون دل که گرفتار غروب و غم نارنجی رنگ اون بشه. به هر حال امیدوارم این پائیز هم مثل پائیزهای خوب خدا که گذشتند و سرنوشت ما ها رو رقم زدند و تلخی ها و شیرینی ها با خود بهمراه داشتند- بگذره و عمرمون را با عزت و سربلندی حداقل در برابر خودمون طی کنیم.  

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

 

رویا