رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

یک استراحت کوتاه عالیه!!!

سلام به همه خوبان  

 

 

امروز بالاخره یک پرونده حقوقی رو به نیمه رسوندم اما خدایی اش صبح نزدیک بود لعنت بفرستم بخودم که چرا حقوق درس خوندم و باید اینهمه چونه بزنی، اعصابت خط خطی بشه واسه چندرغاز پول....  

 

اما بالاخره با وساطت و حرف و کمی تهدید سرانجام پرونده ای که دو ماه اعصاب و روانم را بهم زده بود به نیمه راه رسید تا اون سال ببینیم اگر زنده باشیم دوباره با طرفین معامله درگیر خواهیم شد یا نه؟!!!...  

 

 

دردسرها

سلام به همه خوبان


قبل از سفرکربلا از کار استعفا دادم و نشستم خونه وحسابی درس خوندم. البته بد هم نشد سه تا بیست داشتم یک ده داشتم و بقیه بالای 15 بود آخرشم معدلم شد 16.63 . به هر حال به طور اتفاقی تماسی با شرکت قبلی خودم گرفتم برای حال و احوال پرسی. رئیس شرکت از من دعوت کرد که در واحد حقوقی شرکت مشغول بکار شوم.

بعد از سفر کربلا مشغول شدم. اما باور کنید من می گم آدم وسایل سنگین جابجا کنه! کار یدی انجام بده اما وکیل نشه؟!!!!

از وقتی مشغول بکار شدم چهار تا پرونده در دست اقدام دادم که یک پام دادگاهه یک پام شرکت.

فکر کردن باعث شده هنوز نتونم به درسهای این ترمم برسم. ارشد هم که بیخیال شدم. تازه یک سری مسائل شخصی هم مخلوط این هاگیر واگیرها شده و خلاصه رویا رو چسبیده ول کن هم نیست.


راستی ادامه سفر کربلا هنوز آماده نیست... در دست اقدام می باشد.


به آرزوهای قشنگتون برسین ...


رویا

رشته محبت

 

من رشته محبت خود را پاره می کنم  

با شد که گره زنی تا به تو نزدیک تر شوم... 

 

 

یک شعر

شعر کوچه سروده « هما میرافشار »

(پاسخ شعر کوچه اثر فریدون مشیری)

 

بی تو طوفان زده دشت جنونم

صیدافتاده به خونم

تو چه‌سان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی...

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم،

دگر از پا نشستم

گوئیا زلزله آمد،

گوئیا خانه فروریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم

بی تو، کس نشنود ازاین دل بشکسته صدائی

بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

تو همه بود و نبودی

تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من

که ز کوی‌ات نگریزم

گر بمیرم ز غم دل

به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی؟

نتوانم، نتوانم

بی تو من زنده نمانم  

 

این هم شعر کوچه از « فریدون مشیری »

Iran_Eshgh

 

بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جان وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

 

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه‌ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی:

از این عشق حذر کن

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن

آب، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا، که دلت با دگران است

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم:

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نرمیدم، نگسستم

باز گفتم: که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا بدام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم، نرمیدم

 

رفت در ظلمت شب، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم

 

بی تو، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم  

 

 

 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...  

رویا

خوب مجابم نکردی

تقصیر توست خوب مجابم نکرده‌ای

یکبار بی‌بهانه جوابم نکرده‌ای 

تلواسه‌های غربت شب‌های گریه را

با لای لای زمزمه خوابم نکرده‌ای  

با گریه خاطرات تو را قاب بوده‌ام

مانند اشک، در خور قابم نکرده‌ای  

مست از غرور طعنه به اندوه دل زدی

اما چه سود؟ خوب خرابم نکرده‌ای!  

هر لحظه بغض فاصله‌ها را گریستم

با هرم عشق،  مذابم نکرده‌ای  

مانند کهنه کویری زحسرتم

هم بغض خیس سرابم نکرده‌ای  

دیریست در تسلسل این سایه‌های سرد

حتی چو سایه، حسابم نکرده‌ای 

باور نمی‌کنم که به پایان رسیده‌ام

تقصیر توست، خوب مجابم نکرده‌ای 

 

 

 

 

منبع: http://mgt.blogfa.com/

مرگ نازلی

احمد شاملو،مرگ نازلی

 

«ــ نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
    در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
    دست از گمان بدار!
    با مرگِ نحس پنجه میفکن!
    بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»


نازلی سخن نگفت
                        سرافراز
دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت...
 

«ــ نازلی! سخن بگو!
    مرغِ سکوت، جوجه‌ی مرگی فجیع را
    در آشیان به بیضه نشسته‌ست!»
 
نازلی سخن نگفت؛
                        چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت...
 

نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...
 
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گُل داد و
          مژده داد: «زمستان شکست!»
                                               و
                                                 رفت...

یه کم خنده بد نیست!!!

در دادگاه خانواده (طنز)

 

حاج آقا(قاضی): خودتونو کامل معرفی کنید

- شوهر: کاظم! برو بچز بهم میگن کاظم لب شتری! دیلپم ردی! ?? ساله!

- زن : نازیلا! لیسانس هنرهای تجسمی از دانشکده سیکتیروارد فرانسه! ?? ساله!

دادگاه-خانواده

- حاج آقا : چه جوری با هم آشنا شدید؟

شوهر : عرضم به حضور اَن ورت حاجی! ایشون مارو پسند کردن! مام دیدیم بد گوشتیه گرفتیمش!!!

- زن: حاج آقا می بینین چه بی چشمو روئه! حاج آقا تازه سابقه دارم هست!

- شوهر: حاجی چرت میگه! من فقط دو سال اوفتادم زندان اونم با بی گناهیه کامل!

- حاج آقا : جرمت چی بود؟

- شوهر : حاجی جرم که نمی شه بهش گفت! داش کوچیکم حرف گوش نمیکرد … مختوع النسلش کردم !

- زن : حاج آقا می بینین چقد بی احساسه !

- حاج آقا : خواهر من شما به چه دلیلی تقاضایه طلاق کردین ؟

- زن : حاج آقا ما الان درست ? ساله که ازدواج کردیم ولی این آقا اصلا عوض نشده !

- شوهر : دهه ! بابا بکش بیرون ! حاجی بده اصالتمو از دست ندادم ؟

- حاج آقا : خواهر من شما فقط به خاطر اینکه ایشون عوض نشده میخواین طلاق بگیرین؟

- زن : حاج آقا اولش فکر میکردم درست میشه ! گفتم آدمش میکنم ! مدرنش میکنم ! حاج آقا این شوهر من نمیفهمه تمدن چیه ! نمیدونه مدرنیسم چیه!

- شوهر : بابا نموده مارو ! را به را گیر میده ! این کارو بکن ! این کارو نکن ! این لباسو بپوش !! اونو نپوش ! حاجی طاقت مام حدی داره !

- زن : حاج آقا به خدا منم تو فامیل آبرو دارم ! دوست دارم شوهرم شیک ترین لباسارو بپوشه!

- شوهر : حاجی میخوایم بریم خونه اون بابای قالپاقش !!! گیر میده میگه باید کروات بزنی ! به مولا آدم با کروات یبوست میگره ! نفسمون میات بالا ولی پایین رفتنش با شابدوالعظیمه ! حاجی ما از بچگی عادت داشتیم دو سه تا تکمه مون وا باشه !! بابا پشم سینه و این صحبتا !

- حاج آقا : خواهر من حق با ایشونه !

- زن: حاج آقا بهش میگم تو خونه زیرشلواری نپوش ! یکی میاد زشته ! حد اقل شلوارک بپوش!

- شوهر : حاجی من اصن بدون زیرشلواری خوابم نمی بره ! بابا چاردیواری اختیاری ! راستش اینجا جاش نیست ولی بابای خدا بیامرزم میگفت :

- حاج آقا : خدا بیامرزتش !

- شوهر : خدا رفتگان شمارم بیامرزه ! میگفت : سعی کن تو زندگیت دو تا چیز و ترک نکنی !! یکی سیغار ! یکی زیرشلواری ! حاجی جونم برات بگه که گیر داده خفن که سیغار نکش ! رفته برام پیپ خریته ! آخه خداییش این سوسول بازیا به ما میات ؟!!

- زن : حاج آقا شما نمیدونین من چقدر سعی کردم حرف زدن اینو درست کنم ! نشد که نشد !

- شوهر : حاجی رفته واسه من معلم خصوصی گرفته ! فارسی را درست صوبت کنیم ! دیگه روم نمیشه جولو بچه محلا سرمو بلند کنم ! حاجی خسته مونده از سر کار میام خونه به جای چایی واسه من کافی شاپ میاره ! درسته آخه ؟! حاجی از وقتی گرفتمش ?? کیلو کم کردم ! از بس که از این غذا تیتیشیا داده به خورده ما!!! لازانتیا و بیف استراگانورف و اسپاقرتی و از این آت آشغالا. حاجی هرکی یه سلیقه ای داره ! خب منم عاشق آب سیرابی با کیک تیتاپم !!!

- زن : حاج آقا یه روز نمی شه دعوا راه نندازه ! چند بار گرفتنش با وثیقه آزادش کردیم

- شوهر : آره ! رو زنم تعصب دارم ! کسی نیگا چپ بهش بکنه ! خشتکشو پاپیون میکنم !!!

-حاج آقا:خب شما که اینهمه با هم اختلاف فرهنگی و اقتصادی داشتین چرا با هم ازدواج کردین ؟

- زن : عاشقش بودم ! دیوونش بودم ! هنوزم هستم

کلنگ قاضی

کلنگ قاضی  

 

قلمی از قلمدان قاضی افتاد. شخصی که آنجا حضور داشت گفت: جناب قاضی کلنگ خود را بردارید.

قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ. تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟

مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی.

عبید زاکانی

فرق دیوانه و احمق!!!

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد. 
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و 
آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.

مرد حیران مانده بود که چکار کند.

تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود. 
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: 
از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.

آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. 
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. 
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. 
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟

دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!!ا