رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

نمایشگاه کتاب

 

سلام به همه خوبان  

 

دیروز رفته بودیم نمایشگاه کتاب. امان از دست این بچه ها (خواهر زاده  ها مو می گم) اصلا نگذاشتند ما بریم کتابهایی که می خواستیم خریداری کنیم. همش رفتند غرفه کودکان و نوجوانان کلی خرید کردند و خوردند و آخر سر هم یکی از اونها به مدت دو ساعت گم شد.  

 

بقدری شلوغ بود که می توان گفت ترافیک انسان بیشتر از کتاب بود.  

به هر حال بخش ناشران خارجی رفتم که یکسری کتاب در خصوص جرم شناسی پیدا کنم که دیدم بله هست اما قیمتها همه نجومیه آخه بی انصافها یک دانشجو از کجا صد و نود هزار تومان بابت یک کتاب بده!! 

 

 

به هر حال سک سک کردیم و برگشتیم به محوطه اصلی. از غرفه هایی که دو سال پیش پوشش خبری شون دست من بود دیدن کردم. خیلی فرق کرده بود. بنیاد هم امسال سه غرفه خیلی بزرگ گرفته بود. اما حیف از بچه های چند سال پیش خبری نبود. مشاوری خبری من و خواهر و خواهرزاده مو راهنمایی کرد و خلاصه بچه ها نقاشی و سرگرمی و عکس یادگاری گرفتند و به ریش ما حسابی خندیدند. نشد مثل اینکه 5 شنبه باید باز هم بیام.  

 

این بار اگه بیام تنها میام تا خوب کتابهایی که لازم دارم بگیرم. البته به طور اجمالی باید اذعان داشت که چاپ جدید نداریم یعنی همه چاپ قدیم هستند که تجدید شده اند. بنابریان نوشته جدیدی وجود نداشت.  

 

 

بعضی از پسر ها و دخترها هم که برای خوش گذارانی آمده بودند آخه بدبختها کار دیگری ندارند که وقت بگذرونن... 

  

 

راستی نکته بسیار جالبی که در نمایشگاه توجه مرا به خود جلب کرد نام سالنها بود که مزین گشته بود به نام شهدای گرانقدرمان.

 

به هر حال نشد ساعت 6 عصر بود که خسته و کوفته به سمت خونه به راه افتادیم. 

 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

 

رویا

بیگاری یعنی این!!

سلام به همه خوبان



دیروز رفته بدوم سفارت بلاروس. بسیار بد مسیر اگه ماشین نداشته باشی باید از سر فلاحی حتما دربست بگیری. سفارتخانه هم شبیه یک اتاق بود که اگر حواست نباشه از پله اش لیز می خوری پائین.


خلاصه رفتم خدا خدا می کردم شلوغ نباشه مثل سفارت هند که فقط 50 نفرو می پذیره. اینجا از ساعت 9 صبح هستند تا 12.30 بعدش هم می رن و کاری ندارد تو کی می خوای بری بلاروس.


به هر حال مدارک را دادم تقریبا کامل بود و فقط باید مبلغ ویزا را به صورت دلاری واریز می کرد. حالا شما فرض کنید خود سفارتخانه تو ظفرانیه یا زعفرانیه است اونوقت بانک خ شریعته!!


کار ما امروز نشد. فقط مدارک را چک کردند و من هم برگشتم که پول ویزا رو تو بانک شعبه کاشف واریز کنم. بعدش هم رفتم کت و شلوارمو بگیرم. موند برای پنج شنبه که دوباره برم سفارت بلاروس..(راستی از شناس من خود سفیر رو ملاقات کردم)


تو راه برگشت به شرکت بودم با خودم فکر کردم که تو وکیل شرکتی یا پادوی شرکت که بری چک بگیری، چک تعویض کنی، سفارتخانه بری، دیوان عدالت اداری بری و ...

دیدم نه من براستی یه پادو هستم. تازه تو شرکت واحد فروش و بازرگانی رو هم انداختند گردن من و یقه خودشونو کشیدن کنار..


من فقط گیر این یکسال هستم بعدش پشت گوشتونو دیدین ندیدین...

اساساً تقصیر خود منه بیکار بودی بری چند زبان یاد بگیری، حقوق بخونی و تجربه کسب کنی بعدش هم مجانی با چندرغاز حقوق ازت بیگاری بکشن...



فکر کنم خیلی به خودم بد و بیراه گفتم...




اجالتا به آرزوهای قشنگتون برسین...


رویا

عشق رادر قلب خود جستجو کن

عشق رادر قلب خود جستجو کن 

نویسنده: باگوان اشو راجنیش

پرسش: لطفاً تفاوت میان یک عشق سالم به خود و غرور نفسانی را توضیح دهید؟

پاسخ: هر چند که شبیه به هم به نظر میآیند، اما بسیار متفاوتند. داشتن یک عشق سالم به خویشتن، ارزشی مذهبی است. کسی که خودش را دوست نداشته باشد، هرگز قادر نخواهد بود دیگری را دوست بدارد. نخستین موج عشق باید در قلب خودت برخیزد. اگر برای خودت برنخیزد، برای دیگری نیز بر نخواهد خاست زیرا هر کس دیگر از تو به خودت دورتر است.

مانند پرتاب سنگ به درون دریاچهای آرام است. نخستین موج در اطراف آن سنگ به وجود میآید و سپس امواج منتشر می‎‎شوند و دور میگردند. نخستین موج عشق باید در اطراف خودت شکل بگیرد. انسان باید بدن خودش را دوست بدارد، روح خودش را دوست بدارد. انسان، باید، تمامیت وجودش را دوست بدارد. این طبیعی است؛ و گرنه، هرگز‌ قادر به بقا نخواهی بود؛ و این زیباست، زیرا که تو را زیبایی میبخشد. کسی که خودش را دوست دارد، با وقار و متین میگردد. کسی که خودش را دوست دارد حتماً ساکتتر، مراقبهگونتر و شاکرتر از کسی است که خودش را دوست ندارد.

اگر خانهات را دوست نداشته باشی، آن را تمیز نخواهی کرد؛ آن را رنگآمیزی نخواهی کرد، اطراف آن را با گلهای نیلوفر تزیین نخواهی کرد. اگر خودت را دوست نداشته باشی، در اطراف خودت باغچهای زیبا نخواهی آفرید. تو خواهی کوشید تا نیروهای بالقوهات را رشد دهی و هر آن چه را که در وجود داری بیان و آشکار سازی. اگر عاشق خودت باشی، برخودت باران عشق خواهی بارید و خویشتن را از آن تغذیه خواهی کرد. و اگر عاشق خودت باشی، حیرت زده خواهی شد: دیگران نیز تو را دوست خواهند داشت. هیچکس فردی را که عاشق خودش نباشد دوست نخواهد داشت. تو، اگر نتوانی حتی خودت را دوست بداری، چه کس دیگری زحمت آن را خواهد کشید؟ و کسی که خودش را دوست نداشته باشد، نمیتواند خنثی بماند. یادت باشد، در زندگی هیچ چیزی خنثی نیست.

کسی که خودش را دوست نداشته باشد، نفرت دارد، باید متنفر باشد زندگی نمیتواند خنثی باشد. زندگی همیشه انتخاب است. اگر دوست نداشته باشی، به این معنی نیست که میتوانی فقط در حالت دوست نداشتن باشی. نه، تو نفرت خواهی داشت.

و کسی که نفرت داشته باشد مخرب میگردد. و کسی که از خودش نفرت داشته باشد، از سایرین نیز متنفر خواهد بود: او پیوسته در خشم و عصبیت و خشونت است. کسی که از خودش متنفر باشد، چگونه میتواند امیدوار باشد که دیگران دوستش بدارند؟ تمام زندگیش نابود خواهد شد. عشق ورزیدن به خود، یک ارزش مذهبی والاست.

من به شما عشق به خود را میآموزم. ولی به یاد بسپار، عشق به خود، غرور نفسانی نیست، ابداً چنین نیست. در واقع، درست بر خلاف آن است. کسی که خودش را دوست داشته باشد، درخواهد یافت که خودی در او وجود ندارد. عشق، همیشه نفس را ذوب میکند. این یکی از اسرار کیمیاگری است که باید آموخته، درک و تجربه شود: «عشق، همیشه نفس را ذوب میکند». هر گاه عشق بورزی، «خود» از بین میرود. وقتی عاشق زن یا مردی هستی، دست کم برای چند لحظه که عشق واقعی وجود داشته باشد، خودی در تو نخواهد بود، نفسی در کار نخواهد بود.

عشق و نفس نمیتوانند با هم وجود داشته باشند. مانند نور و تاریکی هستند: وقتی نور بیاید،‌تاریکی ناپدید میگردد. اگر خودت را دوست داشته باشی، شگفتزده خواهی شد. عشق به خود، یعنی از میان رفتن خود. در عشق به خود، خودی وجود نخواهد داشت.

تضاد در اینجاست، عشق به خود کاملاً بیخودی است. این عشقی خودخواهانه نیست. زیرا هر کجا نور باشد تاریکی نیست و هر کجا عشق باشد، نفس نیست.

عشق، نفس یخ بسته را ذوب میکند. نفس، مانند قطعهای از یخ است و عشق مانند خورشید بامدادی. گرمای عشق میآید و نفس را ذوب میکند. هر چه خودت را بیشتر دوست بداری، نفس کمتری در خودت خواهی یافت.

و آن گاه این عشق، به مراقبهای بزرگ مبدل خواهد شد، یک گام بزرگ به سوی خداوند. تا جایی که به عشق به خود مربوط میشود، تو این را نمیدانی، زیرا تو خودت را دوست نداشتهای. ولی دیگران را دوست داشتهای؛ لمحاتی از آن، شاید، برایت روی داده باشد. شاید لحظات کمیابی را داشتهای که در آن، ناگهان تو نبودهای و فقط عشق وجود داشته، تنها انرژی عشق جاری بوده، از هیچ مرکزی، از هیچ جا به هیچ جا. وقتی دو عاشق با هم نشسته باشند، دو هیچ کنار هم نشستهاند، دو صفر. و زیبایی عشق در همین است، تو را کاملاً از خویشتن تو، تهی میسازد.

خودت را به درون عشق بریز تا در دنیای درون فضایی ایجاد شود. زیرا خداوند وقتی وارد میشود که در درون تو فضایی برای او باشد. و فضایی بزرگ مورد نیاز است، زیرا تو بزرگترین میهمان را دعوت میکنی. تو تمام هستی را به درونت دعوت میکنی. تو به یک هیچ بینهایت نیاز داری. بهترین راه برای هیچ شدن، عشق است.

پس یادت باشد، غرور نفسانی ابداً عشق به خود نیست. غرور نفسانی، درست نقطهی مقابل آن است. کسی که قادر نبوده خودش را دوست بدارد، نفسانی میگردد. غرور نفسانی را روانشناسان، «خودشیفتگی» میخوانند.

شاید تمثیل نارسیسوس را شنیده باشید: او عاشق خودش شد. با نگاه کردن به سطح دریاچه، او عاشق تصویر خودش شد.

حالا تفاوت را ببین: کسی که عاشق خودش باشد، عاشق تصویرش نخواهد شد؛ او فقط خودش را دوست دارد. نیازی به آینه ندارد. او خودش را از درون میشناسد. آیا تو نمیدانی که وجود داری؟ آیا برای اثبات وجودت نیاز به سند و برهان داری؟ آیا به آینه نیاز داری تا ثابت کند که تو هستی؟ اگر آینه نبود تو به هستی و وجود خودت تردید میکردی؟

نارسیسوس عاشق بازتاب صورت خود شد نه عاشق خودش. این واقعاً عشق به خود نیست. او عاشق بازتاب خودش شد؛ بازتاب، همان دیگری است. او دو تا شده بود، تقسیم شده بود. نارسیسوس شکاف برداشته بود، او به نوعی شکاف شخصیتی دچار گشته بود. و این برای بسیاری از کسانی که میپندارند عاشق هستند روی میدهد. وقتی عاشق زنی میشوی، تماشا کن، هشیار باش. شاید چیزی جز خود شیفتگی نباشد. چهرهی آن زن، چشمانش و کلامش، شاید هم چون دریاچهی نارسیس عمل کرده باشد و تو بازتاب وجود خودت را در آن دیدهای. 

 

 

منبع: یکی از همکاران در شرکت بود بنام آقای ر.ع 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

 

رویا

خسته بودم

سلام به همه خوبان 

 

امروز کمی زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم. قبل از هر چیز پنجره را باز کردم بله!! بارون در حال باریدن بود و سرمای دلچسبی را تقدیم می کرد.  

باید باخودم چتر می برم. به هر حال ساعت 7 صبح از خونه بیرون زدم. امروز هم بایدبه رودهن می رفتم. ساعت نزدیک 10 صبح بود که به دادگاه رودهن رسیدم. اول هفته بود و حسابی سر اجرای احکامی ها شلوغ بود. نامه را تقدیم کردم. رفتم پیش رئیس شعبه بلکه بتونم دستور بگیرم. نیم ساعتی نشستم تا تونستم دستور بگیرم. بازم برگشتم اجرای احکام و این دفعه گفتند برو مامور بگیر اخطاریه را شخصا ابلاغ کن وقت نیست اگر نه دوباره کارشناسی می شه.  

 

واحد ابلاغ مامور نداشت رفتم کلانتری و از اونجا با مکافات و .... مامور گرفتم و یکی دو ساعت هم دنبال آدرس طرف بگرد بالاخره دفتر طرف ابلاغ کردم. بعدش هم به دادگاه برگشتم و اخطاریه امضاء شده را تقدیم کردم و رفت تا چهارشنبه.  

 

 

خیلی خسته بودم. موبایلمم مدام زنگ می خورد و حوصله جوابگوی مردم نبودم. باورن همچنان مهربان بود و قصد داشت امروز خود را رها و بی هیچ دغدغه ای با زمین و زمینیان مهربان باشد.  

 

به هر حال ساعت دو و نیم بود که به شرکت جهاد رسیدم. باز هم وعده و وعید و...  

باران هنوز می بارید و دل من حسابی گرفته بود. انگار وقتی بارون می باره غم یک دنیا تو دلش جا می گیره. دیشب مهمان داشتم و بعد از رفتنش حسابی گریه کردم و موسیقی گوش دادم.  

 

ساعت نزدیک پنج بود که گزارش تلفنی ماموریت به مدیریت داده شد و مستقیم که نه کمی خرید کردم و سپس به خانه رسیدم. اونقدر خسته بودم که حوصله خوردن غذا را هم نداشتم. با اینکه میان وعده خورده بودم اما حوصله نداشتم. امروز هم با تمام روزمرگی هایش گذشت.. 

 

البته از امروز به بعد کمتر در خصوص اتفاقات روزمره حرف خواهم زد. 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

رویا 

 

سرت گیج نره!!

سلام به همه خوبان  

 

 

امروز ماموریت نبودم. بنابراین طبق دستور مدیریت در مورد اطلاعات تجاری عمان جستجوی بزرگی را شروع کردم البته البته سال 1386 سفارت عمان رفتم تو خیابان جردن خ تندیس و اطلاعات گرفتم و خیلی هم تحویل گرفتند. 

 

به هر حال از سازمان توسعه تجارت باید ممنون بود که اطلاعاتش تقریبا مال 5 سال پیشه و از عمان در همون حدی می دونه که یک مرکز تجاری موقت در عمان افتتاح کرد و بقیه اش را بی خیال شد.  

به نظرم عمان کشور بسیار امن و مردمان خونگرمی دارد حداقل از سفارتش در ایران اینچنین برمی آید. به هر حال امروز سرگرم این کار بودم و یک کار دیگر که روز شنبه باید به دادگاه... بروم برای تقاضای اجرای مزایده و فکر می کنم شنبه سر کارم نیام و گزارش تصویری و صوتی و... به استحضار مدیران برسانم.   

 

به هر حال احتمال زیاد که به عمان سفر کنم بسیار زیاد است البته اگر از زیر کار دربروم و تو رودربایستی بیفتم می گم من فقط در حیطه حقوقی و قراردادها کار می کنم اینم میشه یه منت گذاری دیگه...

 

لااقل شکرش باقیه که منو از رفتن به دوبی در این فصل گرم و طاقت فرسا معاف کردند و با هزار مصیبت طرف را راضی کردم که خودت برگه ها با تی ان تی یا دی اچ ال بفرست نمی خواد زحمت بکشی چند تا دریا رو دوربزنی...(سرت گیج می ره..) 

 

خلاصه امروز ما هم گذشت با تمام سختیهایش که از قد و قواره خودمان بیشتر ست... 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

رویا

امروز هم گذشت

سلام به همه خوبان  

 

امروز با اینکه حوصله کار رو نداشتم ولی از خواب بیدار شدم. امروز باید سری به دادگاه رودهن می زدم. اینهمه راه رو رفتم تا رودهن خراب شده  اما خانم .... رئیس اجرای احکام مرخصی بود. پرونده رو بررسی کردم هنوز حکم مصادره اموال نیامده بود و به زحمت تلفن مستقیم رئیس را گرفتم که فردا تماس بگیرم ببینم برای ادامه چکار کنم. آقا!!! اصلا تا زمانی که خودت دنبال پرونده ات نری جواب نمی دن. تازه من که عجله ندارم کار شرکته شد شد نشد نشد.. 

 

 بعدش هم که برگشتم تهران مستقیم رفتم جهاد توسعه که طبق معمول آقایان سر کار نبودند و مردم را بویژه طلبکاران را سر کار گذاشته بودند. من نمی دونم اینها پولها را چکار می کنند که ملت صف بسته اند. البته این هم کار شرکت بود شد شد نشد نشد فدای سرم!! 

 

موقع برگشتن از رودهن حسابی خوابم گرفته بود. حوصله نداشتم اما دیدم نه فشارم افتاده پایین و قصد انتقام دارد. به هر حال یه چیزی از تو کیفم پیدا کردم و حالم کمی جا اومد.  

 

بعد از جهاد هم که به طرف محل کارم رفتم و گزارش بسیار بسیار مفصل رودهن و جهاد را تقدیم مدیریت کردم.  

تازه با غر و لند هم که گواهی صحت امضاء دادخواست را به من ارائه دادند که فرا بروم برای پیگیری پرونده یه بنده خدا که می دونم آخرش هم شرکت مقصر شناخته می شود به دیوان عدالت اداری ببرم.  

 

تا فردا  

به آرزوهای قشنگتون برسین... 

 

رویا

بعد از تعطیلات

سلام به همه خوبان  

 

 

امروز اولین روز کاری پس از هفته دوم تعطیلات بود. هر جا هم که زنگ می زنی خیلی ها هنوز سر کار نیامده اند و دل خجسته ای دارند.  

 

به هر حال امیدوارم امسال سال خوبی برای همه به ویژه اونهایی که آرزوی سلامتی هم برای خود و هم برای دیگران خواهانند باشه.  

 

اواخر اردیبهشت برای یک کار شرکت به دوبی می روم البته یک روزه است و فکر کنم همون بزرگراه آل مکتوم رو برم و بیام طول بکشه و شبش هم برمی گردم یعنی هنوز سرگیجه هواپیما تموم نشه برمی گردم. اصلا این سفرهای یک روزه بی فایده ست . چون من هم اهل پیچوندن نیستم خوش نمی گذره. فکر کنم تو فرودگاه حالا شارجه هم کارم راه میفته که اسناد نمایندگی رو بگیرم و برگردم. 

  

بگذریم. امروز که از صبح تمام  صفحات روزنامه ها را خوندم. سایتهای وزارت راه و .... را رفتم تا ببینم در مملکت چه خبره و به این نتیجه رسیدم که حالا بقیه هم سر و کله شان تا 15 فرودین پیدا بشه و یکی پیدا بشه که قولنج این تعطیلات رو براشون بشکنه اون وقت اون وقت جوابتو می دن... 

به آرزوهای قشنگتون برسین ... 

 

 

رویا

گاهی لبخند بد نیست

 

جلسه ی آخر کلاس بود ، بچه ها داشتن از استاد در مورد امتحان می پرسیدن که قراره چطوری سوال بده ! یکی پرسید : استاد جا خالی هم میدین ؟
استاد هم گفت : پ ن پ وامیستم بهم تیراندازی کنید!!

اولین روز کاری

سلام  

 

امروز اولین روز کاری ست. دیشب دیر خوابیدم در واقع خوابم نبرد و تا ساعت 2 بامداد بیدار بودم. فایده نداشت بالاخره از تخت بلند شدم و از کنار میز کامپیوتر قرص خواب پیدا کردم و خوردم. فکر کنم نیم ساعتی طول کشید تا اثر کنه!! 

تازه بعد از اینهمه کلنجار رفتن خودمو گول زدم و خوابیدم. اصلا می دونین چیه اینا همش بخاطر اینکه که کمی بی انگیزه شدم بعد از شوهر مرحومم دیگه حوصله زندگی ندارم. همش به این فکر می کنم که اون داره الان چکار می کنه!!  تازه دیشب هم که بخوابم اومد با من حرف نزد. نمی دونم چرا شاید بخاطر اینکه خیلی دلم براش تنگ شده و .... 

به هر حال این هم مزید بر علت است که شبها سخت بخواب می روم و فکر و خیال تنهایی اذیتم می کنه.  

سر کار رفتن اگر حسنی نداشته باشه لااقل این انگیزه خودجوش رو داره که فراموشی برات میاره و این بدک نیست. 

 

در هر حال سال جدید شروع شد و دو پرونده قضایی دارم که یکی در دیوان عدالت باید مطرح کنم و دیگری که حکم مصادره اموال و...  

راستی چرا این موکلها فکر می کنن عقل کل هستند و به کارشناسان حقوق و وکلا اعتماد ندارند. تازه می رن هر کار غلطی انجام می دن و وقتی می بینند کاری از دستشان بر نمی آید اون وقت یادشون میفته که... 

 

امروز کار زیادی نداشتم. صبح اول وقت که اومدم اینترنت قطع بود. بدش هم که وصل شد بیکاری اذیتم کرد. یک سری به پرونده های در دست اقدام زدم . حالا شما فرض کن درس هم داشته باشی و حواست جمع نباشه اینجا!! اونوقت به در و دیوار نگاه کنی.. 

 

از بس مقاله و سمینار و همایش رفتم بریدم... خدا کنه امسال شرکت منو به ماموریت خارج از کشور نفرسته... ناسلامتی من اینجا واحد حقوقی و قراردادها هستم اما از آنجا که به بخت بدم... زبان انگلیسی می دانم و ... منو می فرستند جلو که برم و مذاکره کنم به این می گن یک  تیر و هوارتا نشان.. 

 

خلاصه از سیریش شدن و وصول مطالبات هم که عاصی شدم. اصلا این جهاد پول نداره حالا هی هر روز می رسم برای مذاکره با مدیران پروژه که همش حرف می زنند و از وضعیت مالی می نالند.. 

 

در هر حال شلوغی کار من از هفته دیگه شروع میشه متاسفانه تو عید هم که مسافرت نرفتم. البته اگر این دوست ما ماشینو به موقع به من تحویل بده یک سفر کوتاه مدت می روم. 

ها! راستی یادم افتاد اگر این رئیس ما که متاسفانه یا خوشبختانه حافظه کوتاه مدتش مختل شده یادش بیاد منو می فرسته برم مریوان وزارت راه و ترابری تا برم پول بگیرم. البته اگه برم دو نشان می زنم با این تیر. هم دوستمو که در دیوان دره زندگی می کنه می بینم هم مریوان تو  یه گشتی می زنم.  

خلاصه نزارین من بیکار بنشینم. مدام کار برام بتراشید. راستی هنوز نامه مشاور وزیر راه و شهرسازی رو نبردم بنیاد نمی دونم اونها الان سر کار هستند یا نه ... 

 

 

اصلا بیخیال بشین. درد و دلهای ما آدمها تمومی نداره.  

 

اجالتا به آرزوهای قشنگتون برسین.. 

 

 

تا بعد  

رویا

اسفند و خاطراتش

سلام به همه خوبان  

 

امروز آخرین روز کاری تو شرکت در سال 1390 بود.  

هوا در تهران سرد و باد شدیدی می وزید. راستی سالی که گذشت برای شما چگونه بود. در مورد خودم؟!! 

راستش ابتدای سال 90 سال غم انگیزی برای من بود (آنهایی که ارتباط خانوادگی دارند) و آنهایی که موضوعات این وبلاگ را مطالعه می کنند بیشتر خبر دارند. از اواسط سال که تا زنده شدم و خودمو پیدا کردم اتفاقات عجیب و غریب رخ داد که به نوبه خودش نوبر است. چند سفر معنوی هم داشتم و خدا رو شکر کمی هم پول و پله بهم رسید و..  

امتحانات دانشگاه هم بد نبود. کارمو عوض کردم بالاخره در بخشی که باید مجددا مشغول شدم. هنوز خودمو برای کانون آماده نکردم. سوالات ارشد هم همچنان منتظر من هستند که سری به آنها بزنم. فعلا قصد ازدواج مجدد رو ندارم. امروز که 28 اسفند هست دوباره یک پرونده حقوقی دیگر ارجاع شده که در اولین فرصت باید دادخواست به دیوان عدالت اداری بزنم و یک پرونده هم که مصادره اموال دارمو.. و خلاصه سرم برای سال 1391 خیلی شلوغه و خدا بخیر بگذرونه به شرط حیات.  

 

به یاد داشته باش آینده کتابی است که امروز می نویسی پس چیزی بنویس که فردا از خواندن آن لذت ببری 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین... برای من هم آرزو کنید. 

 

رویا