ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
گنجشک به خدا گفت: لانه کوچکی داشتم. آرامگاه خستگیم، سر پناه بی کسیم بود.
طوفان تو آن را از من گرفت. کجای دنیای تو را گرفته بودم؟
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون کند.
آنگاه تو از کمین مار پر گشودی! چه بسیار بلاها که از تو به واسطه ی محبتم دور کردم.
و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی...
کلاغ و طوطی هر دو زشت آفریده شده اند.
طوطی اعتراض کرد و زیبا شد
کلاغ به رضای خدا راضی شد
اکتون طوطی در قفس است و کلاغ آزاد...
مانده بودم! که از چه سخن بگویم که تکرار سخنانم همه را عاصی کرده است. دلم میل پریدن دارد اما بالهای من دیگر سالهاست که شکسته اند و... انگار آدمها فقط برای زجر و غم و اندوه متولد شده اند. انگیزه ای که انسان را سر پا نگهدارد نیست. تنها کارمان پناه به درگاه خداوند است. فردا هم که اولین روز ماه مبارک رمضان است. راستی یاد ماه رمضانی که در هندوستان بودم افتادم. خیلی لذت بخش بود. شیرین ترین ماه رمضانی بود که در کنار خواهرم و دوستانش داشتیم. از همه مهمتر رسم و رسومی که مسلمانان هند در روز عید سعید فطر داشتند براستی قابل ستایش بود.
به هر حال زندگی همچنان ادامه دارد. و روزها از پی هم می گذرند و با اجازه همگی داریم پیر می شویم و به مرز ۳۰ سالگی رسیده ام. دلم برای یک مسافرت طولانی تنگ شده ولی مگر این دل مشغولی اجازه می داده؟ حالا خوبه شوهر و بچه و ... نداریم والا...
البته دارم یه فکرایی برای یک مسافرت نه چندان طولانی می کنم که اگر رفتم خواهم گفت.
ظاهراْ داره وقت تموم میشه راستی سری هم به وبلاگ دوستمان آقای سرفراز عبدالهی بزنید. خودم آپ می کنم اون که خودش وقت نداره. وبلاگ سرفراز هستwww.sarfaraz.blogsky.com
وبلاگش را با قدوم سبزتان آذین ببندیدن. البته اول به من سر بزنین بعد ...
به آرزوهای قشنگتون برسین...
رویا
قاصدک !
هان !چه خبرآوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟!
خوش خبر باشی اما...
گرد بام و در من بی ثمر میگردی!
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه دیاری ... باری!
برو آنجا که تو را منتظرند...!
برو آنجا که بود چشم و گوشی با کس!
قاصدک! در دل من همه کورند و کرند!
دست بردر از این در وطن خویش غریب!
قاصد تجربه های همه عهد ،با دلم می گوید
که دروغی تو!دروغ! که فریبی تو ! فریب!
قاصدک ! هان ! ولی آخر ! ای وای !
راستی آیا رفتی با باد ؟!
با توام!های!کجا رفتی ؟!های!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟!
مانده خاکستر گرمی جایی؟!
در اجاقی طمع شعله نمی بندد...!
خردک شرری هست هنوز؟!
قاصدک!
ابر های همه عالم
شب و روز
در دلم می گریند...!
زندان
گاهی راه رهایی از ترسناک ترین مخلوق خدا یعنی آدم است !و گاهی محرومیت از شیرین ترین لحظه هاست
و گونه های مختلفی دارد
زندان تن و زندان جان
باید گریخت از زندانها و اسارتها
و به پرواز فکر کرد
باید در پی زندانبانی بود که به تو بال پرواز دهد نه زنجیر دست و پا...