رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

دیدار

 

لحظه دیدار نزدیک است ...

غم روزگار

 

 

به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن   

که شبی نخفته باشی به درازنای سالی  

 

سعدی  

 

رمضان کریم

 

از عرش صدای ربنا می آید 

  

آوای خوش خدا خدا می آید  

 

فریاد که درهای بهشت باز کنید  

 

مهمان خدا سوی خدا می آید 

 

 

رمضان مبارک...التماس دعا  

 

ان شاا... تو همین ماه رمضون به آرزوهای قشنگتون برسین...

اسیر

ز غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد

عجب از محبت من که در او اثر ندارد

غلط است هر که گوید دل به دل راه دارد

دل من زغصه خون شد دل او خبر ندارد...

پاداش

رنگین کمان پاداش کسانی است که تا آخرین قطره زیر باران بمانند.

رویا

انکار

 

خواهش بزرگی نیست:

 آیدین روشن:

چشمانت کفشهای تا به تاست یکی بگوید

دوستت دارم دیگری انکار میکند...

رویا

به آرزوهای قشگنتون برسین...

 

دل من

 

 

گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن

گفتی که باید بروم حوصله ای نیست

و آن وقت جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست

رفتی خدا پشت و پناهت به سلامت

بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست...

 

رو یا

به آرزوهای قشنگتون برسین...

دل من

 

 

در دل من چیزی است

مثل یک بیشه نور

مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم

که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت

بروم تا سر کوه

دورها آوائی است که مرا می خواند....

 

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...

 

رویا

عشق

 

«جوهره آفرینش مفرد است. و این جوهره٬ عشق نام دارد.

 عشق نیرویی است که ما را بار دیگر می پیوندد تا تجربه ای را که در زندگی های متعدد

 و در مکان

 های متعدد جهان پراکند شده است.

با دیگر متراکم کند.

 عشق یگانه پل میان جهان نامرئی است که همه آدمیان آن را می شناسند.

 یگانه زبان موثر برای ترجمه درس هایی است که کیهان هر روز به آدمیان می آموزد.»

 

برگرفته از کتاب بریدا نوشته پائلو کوئیلو

 

رویا

کمی دورتر

 

به نام آنکه اگر حکم کند٬ همه محکومیم...

 

شکوه لحظه ها

در مسیر لحظه ها٬ چون غبار از کوچه باغ خاطره ها می گذشتم و خاطرات لحظه های بیهوده ام را در تنگنای فراموشی ته نشین می کردم آرام آرام می رفتم٬ اما بر اتنهایی که می دانستم جز تاریکی نیست٬ همیشه های زندگی ام در تکرار می گذشت٬ تکرار روزها و شب هایی بی حاصل.

ارمغان خشکسالی عاطفه برایم کویر برهوتی بود که ذره ذره سبزی وجودم را در برمی گرفت. دیگر خسته از این ذهن همیشه ابری که گویی خیال بارش نداشت در سودای نزول باران بودم. وجود مرا آلوده شالوده ای از احساسی گردآلود بود.

عاقبت در انتهای آخرین روز ابری٬ باران پاکی بر سرزمین وجودم و شاخه آرزوهایم بارید. انگاه با خود اندیشیدم٬ خاطره هایم چه صبورانه در حصار یاس و ناامیدی ام طاقت آورده اند.و لب به اعتراض نگشودند.

زمانی عمر در نظرم فرصتی تا مردن بود. اما اینک عمر بر من برای ترسیم شکوه لحظه های خوبم فرصت می دهد.

۷۶/۰۶/۰۱

**************************************************

 من ماندم و تو در بهاری که گذشت..

سالی دیگر گذشت و موج حسرت بر ساحل نگاهمان نشست. حسرت رزوهایی که از کنارمان گذرکردند. از آن من و تو.. رزوهایی که از آن ما بودند و ما ناخواسته نسیم نوازش لحظه ها را بر وجود خود حس نکردیم.

روزهایی که در پس گامهایمان ماندند و و بدل گشتند و به باتلاقی از انتظار ها..

بسیاری از ما صدای گامهای سنگین احتیاج را نشنیدیم و وسعت نیاز خود را نیافتیم..

و همواره می گفتیم دیروزتلخ٬ امروز بهت٬ و فردا نمی دانم.

اما اینک گوش کنید صدای پای عبور می آید . عبور نور از کوچه پس کوچه هائیکه در فراسوی راهمان هستند . بیائیم یک بار دیگر افتاب را به میهمانی روزهای سرد خود فرا خوانیم واین برگ جدید زندگی را که نه به دلخواه ما بر دفتر عمرمان رقم خورده است پاس بداریم و با صداقت آذینش بندیم و دل را به وسعت آسمان و پاکی دریا بسپاریم...  

۷۴/۰۵/۲۹

*****************************************************

دوزمرم سن سیز...  

              ۷۷/۱۲/۰۴