مدتیه دیگه حوصله هیچکس رو ندارم. حتی تو مصاحبه ها هم دیگه اون علاقه وجود نداره. البته نمی گم خسته شدم چون این کارو دوست دارم و همونطور که قبلا گفتم یه جورایی ادای دین هستش! بالاخره این هم تموم میشه و این هم از قسمت من. راستی از حاج آقا خبر ندارم بعد از آن سوء تفاهمی که بین من و خانمش پیش اومد دیگه زنگ نزدم و تنها اجازه دادم که رابط بین ما آقای عبدالهی باشه و مستقیما دیگه زنگ نزنم. آخه مگر من چکار کردم. هر وقت این موضعات پیش می آید من دچار مشکل می شم. تازه کلی هم طول میشکه که تموم بشه یا مختومه اعلام کنند.
به هر حال فعلا دارم کار می کنم. رومانا هم که ایران نیست و بی معرفت یک زنگ هم نزده. دیشب دلم برایش یک ذره شده بود.
دیشب حدود ۸۲ صفحه از خاطرات آقای قنبری تموم شد. منتظر خاطرات سال ۱۳۶۵ هستم ولی هنوز خبری نیست. با اوضاع واحوال روحی آقای قنبری فعلا امیدی ندارم که این خاطرات به این زودیها به دستم برسه.
از خاطرات سید هم بگم که فعلا درگیر هستیم و آقای عبدالهی هم گیر داده. آقای رضوانی هم از بنیاد زنگ زده و میگه بیا بریم نمایشگاه دیجیتال برای پوشش خبری که حوصله اش را ندارم.
از یک طرف هم یک خواستگار سمج اومده که بزودی جواب منفی خود را خواهد شنید.
از طرف دیگه موضوع کانادا و ادامه تحصیل دیونه م کرده. دیروز هم حرفش بود با یک از وکلا که بی نتیجه پایان یافت و انگار نمی شه من برم. شاید هم رفتم پیش رومانا و برای همیشه تو هندوستان موندم. بازم معلوم نیست.
هنوز از سفر قبلی ام کمی زیادی نگذشته ولی دلم باز می خواد که به سفر برم. راستی هنوز برنامه شیراز به قوت خودش باقی هست حال این آقای عبدالهی می خواهد بیاد می خواهد نیاد. البته هر چند آبمون توی یک جوب نمی ره . ولی حتما می خواهم یه سری به شهر کازرون بزنم مخصوصا به مزار شهیدی که مدتی پیش بخوابم آمد. باید سر بزنم. احتمالا این برنامه بیفته به عید نوروز اگه بلیت هواپیما و اوتوبوس و موتور و ... جور بشه.
ادامه دارد..
یوهان ولفگانگ فون گوته
تا شخص مصمم نباشد، تردید ، امکان پا پس کشیدن، و همواره بی اثر ماندن وجود دارد. در خصوص ابتکار وخلاقیت، یک حقیقت اساسی وجود دارد که غفلت از آن، نظریات بی شمار و اندیشه های متعالی را نابود می کند در لحظه ای که شخص قاطعانه مصمم به کاری می شود، مشیت الهی نیز بر همان کار قرار می گیرد. آنگاه همه چیز به کمک شخص می شتابند، که در غیر آن صورت هرگز چنان نمی شود. زنجیره ای از رویدادها در اثر عزم راسخ صادر می شوند همه گونه وقایع نادیدنی ، ملاقات ها، و کمک های مادی که هیچ کس تصورش را هم نمی تواند بکند به سود شخص سر راهش قرار می گیرند . هر چه را می خواهید بکنید، یا رؤیای انجامی را دارید، شروع کنید. شهامت در خود ذکاوت، قدرت و جادو دارد . همین حالا شروع کنید.
یاد گرفتم که عشق با همه عظمتش دوسه ماه بیشتر زنده نیست.
یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله وفاصــــــــله عین دوخط موازی که هیچ وقت بهم نمیرسند.
یاد گرفتم که در عشــــــــق هیچ کس به اندازه خودت وفادار نیست.
یاد گرفتم همان قدر که محبت کنی همان قدر از ارزشت کم میشود.
و یاد گرفتم که هر چه عاشقتر تنهــــــــــــــاتر...
رویا
به آرزوهای قشنگتون برسین...
گفتم شاید اگر گذشته ها را فراموش کنم خیالم آسوده شود.
اما سالهاست که از آن فراموشی گذشته است و من گذشته را فراموش نکرده ام.
رویا
تو چند ساله می شوی اگر ناگهان خاکها به کناری بروند... ؟!!
رویا
به آرزوهای قشنگتون برسین ...
یک روز به دنیای شما قدم گذاشتم٬ ولی نمی دانم چرا در آغاز تولم بشدت گریست!!
امروز روز تولد من است و دلم از همیشه بیشتر گرفته است.
۱۳۵۸/۰۶/۳۰ مصادف بود با ۱۳ رجب ۱۴۰۰ و ۲۱ سپتامبر ۱۹۷۹ رفت تو شناسنامه من...
شما هم به آرزوهای قشنگتون برسین...
رویا
ای که بر لبهای ما طرح تبسم می شوی
|
به آرزوهای قشنگتون برسین...
رویا
بخش اول:
شب بود. سکوت سهمگین همه جا را فرا گرفته بود. تنهایی بشدت آزارم می داد. نزدیک افطار وقتی استاد شجریان دعای ربنا را می خواند اشک در چشمانم حلقه زد و از ته دل گریه کردم. بار اولم نبود. این حس همیشه با من هست.
شب چادر سیاهش را بر پهنای صورت آسمان گشود و ستاره هایش را از سبد با دست روی آسمان می گذاشت. هوا بد نبود. با دلتنگی عجیبی همراه بود. ستاره هایش را روی آسمان نقاشی کرد بعد از آن ماه را در کنار زیباترین ستاره ها و سیاره ها گذاشت و از دور نشست به تماشایش.
براستی نمی دانم ؟
شب در کارنامه سیاه زندگی اش چه کرده که اختیار داشتن این همه ستاره را دارد؟
خوب حتما چیزی هست که من نمی دانم.
به هر حال شب عجیبی بود. بوی خاصی داشت . انگار تنهایی توام با امید بود.
روز گذشته بود و من دچار شب شده بودم. مدتها با خود فکر کردم. روزها و شبها در پی هم گذشته اند اما دریغ از نگه داشتن زمان. ولی براستی گاهی اوقات زمان داروی بسیار موثری در رخ دادن برخی از اتفاقات خوب و بد در زندگی ما انسانهاست.
پنجره خاک آلود را کناری می زنم. سوز سردی به جانم رخنه می کند که نوید پائیزی سرد را بهمراه دارد. اما پائیز این سال با سالهای دیگر تفاوتی فاحش دارد. ضمن اینکه دیگر به سن رسیده ام که جای تردید و دودلی نیست و باید برای زندگی خود فکری اساسی بکنم.
به آسمان خیره می شوم. سالهاست با این آسمان همخانه هستم. شاید اگر روزی از آسمان پرسیده شود اعتراف خواهد نمود که چقدر با نگاهم آزارش داده ام. نمی دانم شاید هم با نگاهم نوازشش داده ام...
دستم را روی شیشه خاک آلود شیشه می کشم. انگار این شیشه هم مثل من زنگار گرفته است. زمان سختی است نازنین!
زمان می گذرد و رو به اتمام است. دیگر آن رویای سابق نیستم. هان راستی عاشق شده ام.
شاید نیمه گمشده خویش را یافته ام. اما تا وصال زمان زیادی نیاز است. و براستی که تو چه دارویی ای مرور زمان!
دلم آبستن اندوه است.
از بد کدام حادثه اینگونه در من
خورشید وار تکثیر می شوی؟
نسیمی خنک در جانم نشست و درونم را به تکاپو واداشت. قدرت اینکه بتوانم با نیروی درونی ام مبارزه کنم نیست.
ناگاه گریه ای سیاه افکارم را بر هم می زدند و رشته آنرا از هم می گسلد. فریاد می زنم : ای...
به شب و زمین سرد و بی رگ برمی گردم. پاسی از شب گذشته است و من هنوز بیدار هستم.
از این همه خیال به جنون کشیده شده ام. پایانم نزدیک است. اما با عاشقی چه کنم. انگار کسی در انتظار من است...
با او چه کنم. بس به من امیدوار شده است. چگونه می توانم حفظش کنم. سخت بدستش آورده ام. آیا می توانم نه بگویم.. ؟
من نمی خواهم پایم یاس و ناامیدی باشم. می خواهم بگویم که دوستش دارم و با این امید به انتظارم بنشیند و عشق اساطیری را تجربه کنیم. سالها وقت می خواهد و من دیگر جوان نخواهم بود که بخواهم جوانی کنم...
ادامه دارد...