رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

آتش دوست

 

آتش دوست اگر در دل ما خانه نداشت

عمر بی حاصل ما این همه افسانه نداشت...

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...

رویا

سپاس

 

 

Thanksgiving Day 

 

دل

 

 

دل عجب تکه بی احساسی ست ...

 

به آرزوهای قشنگتون برسین..

رویا

جستجو

 

آنچه در جستجوی آنی آنی.

 

 

رویا

به آرزوهای قشنگتون برسین...

قافله عمر

 

 

این قافله عمر عجب می گذر د

در یاب دمی که با طرب می گذرد

 

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب می گذرد..

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین ...

 

رویا

خوشبختی

با تو می گویم:

 

 

تنها تنبلی که شاید هیچگاه جبران نشود٬

زمانی است که صدای در زدن خوشبختی را

بشنویم و برنخیزیم...

 

به آرزوهای قشنگتون برسین...

رویا

... و امروز خدا را دیدم و به آغوشش کشیدم .

 

... و امروز خدا را دیدم و به آغوشش کشیدم .

خداجون می دونی چقدر منتظرتون بودم . چقدر صبر کردم تا ببینمتون .

چه لحظه هایی رو که برای

 دیدنتون کشتم و خودم رو در برهوت تنهایی به نام رویا حبس کردم .

شکر دیگه تموم شد ...

 دیگه تموم شد.

امروز روز واقعا عجیبی بود تو قطار مترو که بودم با خودم حس کردم کسی در کنارم هست و داره

به من لبخند می زنه .. تا حالا ندیده بودمش .. قشنگ بود .. با همان ابهت همیشگی .. کنارم

 ایستاد و زل زد تو چشمهام .. همون چشمهایی که عادت نداره بدی ها رو ببینه .... فقط خوبیه

 رو می بینه و بس .. خودش که می دونه نیازی به گفتن نیست...

چند روزی بود ازش چیزی خواسته بودم .. این بار خودش اومد رابطشو نفرستاد ..

 هر چند همیشه رابطش یعنی استاد رو می فرستاد .. اما امروز ۲۰ تیر خودش اومد تو

 چشمام نشست

 و تو نگاهم ذوب شد ..

قبلش آرامش همیشگی رو بخشید و با لبخند ملیحش همه چیز رو بهم گفت.

 بالاخره خودت اومدی این پائین و این بنده ناقابلت رو٬ قابل دونستی

و بعد دستمو گرفت و گفت: ..

تنهات نمی زام..

 مثل همیشه ..

گریه امونم نداد .. تا اومدم که ببینم کجا هستم برگشته بودم به

 زمین..همین دنیای خاکی و حالا اومد اینجا بهت بگم.. تا بدونی

و خدایی که در این نزدیکی ست...

 

رویا

 

پرنده مردنی است

برای او که رفت آسمان آبی بود..

دلم گرفته ست

دلم گرفته ست

به ایوان می روم و انگشتانم را

بر پوست کشیده شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

چراغ های رابطه تاریکند

 

کسی مرا به افتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی کنجشکها نخواهد برد

 

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی ست...

 

فروغ فرخزاد

 

من و خدا

 

I had a dream …
تصوری داشتم...

I dreamed I was walking along the beach with God.
 خیال کردم که در کنار ساحل با خدا قدم می زنم

Across the sky flashed scenes from my life.
 تصویری از زندگی خود در آسمان را دیدم

For each scene, I noticed two sets of footprints in the sand;
2 جای پا دیدم  در هر قسمت

One belonging to me, and the other to God.
یکی متعلق به من و دیگری به خدا

When the last scene of my life flashed before me.
تصویر زندگیم را دیدم وقتی آخرین

I looked back at the footprints in the sand.
 به جای پا روی شن نگاه کردم

I noticed that many times along the path of my life there was only one set of foot prints.
دیدم که چندین زمان در زندگیم فقط یک جای پا بیشتر نیست

I also noticed that it happened at very lowest and saddest times in my life.
دریافتم که این در سخت ترین نقاط زندگیم اتفاق افتاده

This really bothered me so I questioned God about it.
برای رفع ابهامم ازخدا سوال کردم.

"God, you said that once I decided to follow you. You'd walk with me all the way."
 خدایا فرمودی که اگر به تو ایمان بیاورم هیچ زمانی مرا تنها نخواهی گذاشت

But I have noticed that during the most troublesome times in my life, there is only one set of footprint.
دیدم که در سخت ترین لحظات زندگیم فقط یک جای پا بیشتر نیست  

I don't understand why when I needed you most you would leave me.
چرا درزمانی که بیشترین نیاز به تو داشتم تنهایم گذاشتی

God replied, "My precious, precious child"
خدا فرمود: بنده من .فرزند بنده من

I love you, and I would never leave you.
تو را دوست دارم و تنهایت نمی گذارم

During your times of trial and suffering, when you see only one set of footprints
در مواقع سخت اگر یک جای پا می بینی

It was then that I carried you.
در آن لحظات تو را بدوش کشیدم.

 

 

 

...و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد.