احمد شاملو،مرگ نازلی
«ــ نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت.
در خانه، زیرِ پنجره گُل داد یاسِ پیر.
دست از گمان بدار!
با مرگِ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبودشدن، خاصه در بهار...»
نازلی سخن نگفت
سرافراز
دندانِ خشم بر جگرِ خسته بست و رفت...
«ــ نازلی! سخن بگو!
مرغِ سکوت، جوجهی مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشستهست!»
نازلی سخن نگفت؛
چو خورشید
از تیرگی برآمد و در خون نشست و رفت...
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود
یک دَم درین ظلام درخشید و جَست و رفت...
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود
گُل داد و
مژده داد: «زمستان شکست!»
و
رفت...
من که آخرش نفهمیدم!! تو دلبسته این حجم سرد شدی؟
یا من سادگی کردم و دلبسته این پایان زود هنگام ...
رویا
آدم از تلخی این تجربه ها می فهمد
که به زیبایی آیینه نباید دل بست
ناگزیرم که به این فاجعه اقرار کنم:
خوابهایی که ندیدم، به حقیقت پیوست
کاری از دستِ دلِ سوخته ام ساخته نیست
قسمتم در به دری بود- همین است که هست-
در دلم هرچه در و پنجره دیدم، بستمراه را بر همه چیز و همه کس باید بست
ان ا... مع الصابرین ...
من از این جمله که شارع مقدس فرموده اند، بهره ها بردم .میگین نه امتحان کنین!! اما با خلوص نیت...
به آرزوهای قشنگتون برسین...
رویا
((کاش توکل پرندگانم بودم، که تشنه برمی خیزند، گرسنه بال می زنند و سیر و سیراب به خواب می روند بی هیچ دغدغه فردا... ))
در دادگاه خانواده (طنز) |
|
حاج آقا(قاضی): خودتونو کامل معرفی کنید… |
کلنگ قاضی |
|
قلمی از قلمدان قاضی افتاد. شخصی که آنجا حضور داشت گفت: جناب قاضی کلنگ خود را بردارید. |