رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

آرزویم

 

 

چیزی برای گفتن ندارم  

ولی 

 آرزو می کنم تو  هم  

چون من گرفتار عشقی شوی که تا رستاخیز دچارش بمانی... 

 

 

 

یک استراحت کوتاه عالیه!!!

سلام به همه خوبان  

 

 

امروز بالاخره یک پرونده حقوقی رو به نیمه رسوندم اما خدایی اش صبح نزدیک بود لعنت بفرستم بخودم که چرا حقوق درس خوندم و باید اینهمه چونه بزنی، اعصابت خط خطی بشه واسه چندرغاز پول....  

 

اما بالاخره با وساطت و حرف و کمی تهدید سرانجام پرونده ای که دو ماه اعصاب و روانم را بهم زده بود به نیمه راه رسید تا اون سال ببینیم اگر زنده باشیم دوباره با طرفین معامله درگیر خواهیم شد یا نه؟!!!...  

 

 

سفر به کربلا - بخش پنجم

سفر به کربلا بخش چهارم

ساعت 30/15 به وقت محلی نجف به هتل رایه الحیدر(ع) السیاحی واقع در نجف " النجف الاشرف – شارع المدینه – قرب جامع الجوهرجی" رسدیم.

شهر نجف بسیار کثیف، خا ک آلود و برق شهر مدام در حال قطعی بود و درپاره ای وقتها برق نبود. اما به هر حال هتلها مجهز به موتور برق بودند که از طریق بنزین تغذیه می شدند. هتل نمای زیبایی داشت. وارد لابی شدیم و باآبمیوه و یک عدد کیک پذیرایی شدیم.

در لابی نشستیم تا اتاق ها را معین کنندو. اتاق ما در طبقه چهارم شماره 109 بود. اتاق ها زیاد بزرگ نبود. مسئول کاروان هم از این بابت از همه عذر خواهی کرد. مسئول کاروان گفت همه بروید و ساعت 30/16 در لابی باشید که همه به سمت حرم امام علی (ع) برویم. به سرعت چمدانها را به اتاق بردیم و من سریع دوش گرفتم و آماده شدیم.

ساعت نزدیک 30/16 بود که همه در لابی جمع شدیم. مینی بوسی آماده شده بود. هتل از حرم حدود 500 متر فاصله داشت. پیاده هم می شد رفت. برای اولین بار با مسئول کاروان رفتیم تا گم نشویم.

هوا بسیار سرد همراه با گرد و غبار غلیظی شهر نجف را احاطه کرده بود. از مینی بوسها پیاده شدیم. بازرسی اول را که بیشتر ادای آنرا در می آورند رد شدیم. گنبد حرم مشخص بود. چقدر شوق دیدار این لحظه را داشتم. برای دقایقی به اطراف نیز نگاه کردم. دورتا دو حرم امام علی (ع) بازار محلی بود. بسیار کثیف و بیشتر آنها دستفروش بودند. متاسفانه پول ایران در این تاریخ ارزش زیادی نداشت. تازه نیازی نبود آنرا به پول عراق تبدیل کنی. اونقدر ایرانی ها اینجا را آباد کرده اند که به قول مسئول کاروان که می گفت" اینها (منظور عراقی ها) تا چند سال پیش از گرسنگی در حالت مرگ بودند" حالا برای ما که بیشترین ارز و توریست را وارد می کنیم عشوه می آیند..

در میان انبوهی از چراغ و سیم برق به درب اصلی حرم نزدیک شدیم. یاد کسانی افتادم که روزی دلشان برای  این لحظات پر می زد اما افسوس دستشان کوتاه بود و ...

ازبازرسی دوم هم رد شدیم. کفشها را به کفشداری سپردیم و قرار گذاشتیم در باب القبله جمع شویم. تا اذان مغرب و عشاء آنجا بودیم. بازرسی بانوان خیلی عجیب بود. همه جا را بازرسی می کردند تاجایی که وقتی به خانه برمی گشتیم از بدن درد نمی توانستیم بخوابیم. به هر حال این مسائل را هم تحمل کردیم.

ناگاه اذان گفته شد و نام زیبای اشهد ان علی ولی ا... همه دلها را متزلزل کرد. و اکنون زمانی است که ترس ندارد اگر  نام ترا به زبان براند یا علی!!

زمان جنگ را خوب بیاد دارم. اما آن موقعها بود که آرزوی زیارت حرم مطهر علی (ع) را داشتم و اکنون 10/11/1390 روز دوشنبه در غروبی زیبا و دلی آرام یافته به آرزوی کودکی ام رسیدم.

خدایا! تو چقدر مهربانی! تو چقدر بخشنده ای! اگر بخواهی همه خواسته ها اجابت می کنی...

باور کنید اگر تنی چند از شیعه ها نبود شاید این گنبد و ضریح را هم نداشتیم.

وقتی کنار ضریح امام علی (ع) رسیدیم برای مدتی فقط ایستادم و به تماشا نشستم. تقریبا خلوت بود. اکثر قریب به اتفاق ایرانی بودند این زائرها. دستانم به ضریح مبارکش رسید و او را از ته دل فریاد زدم: یا علی! یا علی!

اذان اقامه شد اما من به جای نماز جماعت ترجیح دادم لحظاتی را با محبوب دل خلوت کنم. سپس نماز را بجا آوردم. جای همه دوستداران خالی!!

عزای غریبانه ای مرا فرا گرفت و دلم ناگاه برای کسی تنگ شد که دیگر در کنار من نیست و امسال سالگرد اولین عروج اوست...

طبق قراری که با بقیه اعضای کاروان داشتیم در باب القبله جمع شدیم و همه به سمت هتل به راه افتادیم. خانه امام خمینی(ره) که زمانی در این شهر اسکان داشتند منتهی به حرم بود. آیت اله سیستانی و خویی نیز به همین ترتیب در کوچه های بسیار باریک این بازار بودند. همچنین مسجد الهندی که اعتبار مدرسه فیضیه قم را دارد سمت راست حرم قرار دارد. 

همه هاج و واج به بازار نگاه می کردیم. و برق خرید چشمانمان را کور کرد.

راستی بر اساس روایتی آمده است که نماز خواندن در حرم امام علی (ع) حتی یک رکعت آن برابر با 200 هزار رکعت است. یعنی اینکه بار و بندیلت را بسته ای برای آخرت.                حتی نفس کشیدن در این مکان نیز مسیحائی است.  ساعت 30/20 بود که با مینی بوس به هتل برگشتیم.

هم گرسنه بودیم هم تشنه. از همان لابی گفتند که برای صرف شام بفرمائید رستوران. آنهایی که پیرتر بودند با آسانسور به رستوران رفتند و جوانها هم پله ها را شمردند.

در ابتدا سوپ گرمی که عراقی ها به آن شوربا می گویند   سرو  شد و مرغ که شبیه اکبر جوجه خودمان بودند دادند. میوه و تنقلات دیپر، آب در لیوانهای یکبار مصرف و .. خلاصه خیلی چسبید تا جایی که حال رفتن به اتاق را نداشتیم. سیب و پرتقال و نارنج و نوشابه را با خود به اتاق بردم مگر بعدا بخورم که اصلا اونقدر تنقلات و اینجور چیزها بود که احتکار می بایستی می کردی.

البته همه این خوشگذارانی ها را مدیون سازمان حج و زیارت ایران هستیم که از این بابت کم نگذاشت الحق و الانصاف..

متاسفانه نه در داخل حرم و نه بیرون حرم عکسبرداری و فیلم برداری ممنوع بود. فقط بیرون از حرم و محوطه می توانستی عکس بگیری.

چند عکس از بابا و مامان و اتاق عکس گرفتم. همه خسته بودیم. ساعت 30/21 بود به رختخواب رفتم. اتاق بنظرم کمی سرد بود اما به هر حال پتوی ضخیم و بزرگی بود که گرمی بخش جان خسته امان شد.

 

ادامه دارد...   

به آرزوهای قشنگتون برسین...

رویا

سفر به کربلا - بخش چهارم

سفر به کربلا بخش چهارم

 

امروز سه شنبه مورخ 11/11/90 صبح ساعت نزدیک 5 بود که برای نماز صبح همه برخاستیم. بعد از اقامه نماز صبحانه مفصلی خوردیم. هوا سرد بود و ابری و بارندگی همراه با گرد و خاک شروع شد. این منطقه، منطقه صفر مرزی است. البته من کمی زودتر از بقیه بیدار شدم و به حیاط رفتم. یک درخت یا بهتر بگویم نخلی بود که جوان بود و باری نداشت. نگاهم به آسمان دوخته شد. هوا سرد بود و به زمحت می توانستی بیرون بمانی اما نمی دانم چرا من سردم نبود با اینکه گروه خونی من o- است اما در این لحظه سردم نبود. هوا دلش گرفته بود و لحظاتی بعد به آرزویش رسید و از ته دل گریه کرد. هنوز وقت نماز نشده بود. نزدیک 6 صبح بود که همه بیدار شده بودند. نماز خواندیم و بعد صبحانه. کم کم آماده شدیم و به سر کوچه پیاده رفتیم و سوار اتوبوس شدیم که ان شااله تا 15 دقیقه دیگر از مرز خواهیم گذشت.

از این لحظه به بعد حدود 6 کیلومتر به مرز باقی مانده است.  به هر حال سوار اتوبوس شدیم. به اتفاق پدر دو عدد سیمکارت عراقی با نام Zain خریدیم. راستی ساعت 3 بامداد امروز به وقت تهران، رومانا و گلنوش تهران را به قصد دهلی ترک کردند(الان که دارم این خاطرات را می نویسم فردا صبح به ایران برمی گردند... یعنی یک ماه)

باران در راه باریدن بود. بوی نم و خاک همه جا را فرا گرفته بود و حس عجیبی به انسان القاء می کرد. تا لحظاتی دیگر به مرز خواهیم رسید. به بیرون خیره شدم. یکی دو دستگاه تانک از یادگاران جنگ باقی مانده بود. این مناطق را اکثر کسانی که روزی در این مناطق از جان و مال خود گذشتند، آشناست.

ساعت 30/8 صبح به وقت محلی مهران به پایانه مسافربری مهران رسیدیم. هوا سرد بود. باران هم می آمد. همه از اتوبوس پیاده شدیم. از این لحظه به بعد اتوبوس خود را عوض خواهیم کرد. در واقع سوار اتوبوسهای عراقی خواهیم شد. بچه های کاروان کمی شلخته بودند. به ویژه پیر و پاتالها که وقتی وارد سرویس بهداشتی می شدند دیگر قصد خروج از آن را نداشتند. رئیس کاروان یک پرچم به نشانه کاروان ما داشت که با خط کج و موج نام کاروان را روی آن نوشته بود. به هر حال از گمرک که چه عرض کنم اگر سربازان حال و حوصله داشتند بازرسی و کنترل انجام می شد اگر نه رد می شدی.

از گیت مخصوص تابعیت عبور کردیم و تا گیت ورود به عراق حدود 5 دقیقه پیاده روی دارد. چرخی پیدا کردیم و وسایل خود را با خود به سمت گیت های عراقی بردیم.  هنوز دو نفر از کاروان ما نیامده بودند و بناچار ایستادیم که بیایند. بله!! پیرمردی بود که به اعتراض ما هم توجهی نمی کرد و هر کاری دلش می خواست کرد. البته بنده خدا سکوت می کرد.

به هر حال پشت سر هم ایستادیم و پس از زدن مهر ورود به خاک عراق و عکس گرفتن از مسافرین به سمت اتوبوسهای عراق حرت کردیم. تا محل استقرار اتوبوسها حدود 10 دقیقه پیاده روزی داشتیم. به هر حال چمدانها و وسایلها جمع شدند و در چند چرخ قرار دادند و به سمت اتوبوسها رفتند.

ساعت 10 صبح به وقت ایران سوار اتوبوس های عراقی شدیم. راننده به ظاهر خوب بود اما میان راه کمی اذیت کرد. ساعت 30/9 صبح به وقت محلی عراق است. از این لحظه به بعد تا نجف حدود 5 ساعت در پیش خواهد بود.

احساس گرسنگی کردم. آخر صبحانه خوب نخورده بودم. نگاهی به کیفم کردم بیسکویتو نوشابه و کمی میوه داشتم. جانی تازه گرفتم و محو تماشای مرز خاکی و کشور عراق کردم که البته جز تلی از خاک و گرد و غباری حرفی برای گفتن نداشت.

راننده یک موسیقی مذهبی ایرانی در داخل اتوبوس گذاشته بود. خیلی زیبا بود و جانمان را روانه کربلا و کربلائیان کرد...

هنوز از مرز نظامی ایران خارج نشدهایم. ساعت 10/11 بود که اتوبوس برای لحظاتی ایستاد. باید 4 اتوبوس می شدیم که پلیس امنیت ما را اسکورت می کرد. البته اینها همه از زحمات سازمان حج و زیارت ایران است و الا عراق استعداد این امنیت را ندارد.

از این جا به بعد تا شهر جصان 20 کیلومتر و تا شهر کوت که شهرها ترک نشینهاست 70 کیلومتر باقی مانده است.

ساعت نزدیک 30/12 بود که اتوبوس برای نماز ایستاد. نماز را در مسجدی محلی اقامه کردیم.  سرویس بهداشتی های آن سرپوشیده نبود و تاحدودی غیر قابل تحمل مورد استفاده زائرین قرار گرفت.

هوا خیلی سرد بود و باد شدیدی در حال ورزیدن بود. سوار اتوبوس شدیم. ناهار را در داخل اتوبوس خواهیم خورد. خوراک گوشت کنسروی اما گرم بود. بهمراه نوشابه و سیب و پرتقال و موز بود. حسابی گرسنه شده بود. جای همه خالی خیلی اون غذا  بهم چسبید.

ساعت 25/13 از روی پل دجله که از نجف تا کربلا منتهی می شد، عبور کردیم.

ساعت 35/14 به وقت ایران تهران است و ما همچنان در راه نجف اشرف بودیم. تمام این مسیر پر بود از پرچم و شمائل امام حسین(ع) و اهل بیت اش. گاهی مردمانی را که در حال عبور بودند مشاهده می کردیم. شهر نجف در جنوب غربی بغداد قرار دارد. ساعت 35/15 به وقت تهران به سیطره نجف (دروازه نجف ) رسدیم. بعد از کنترل مسافرین توسط مامورین امنیتی عراق از دروازه نجف گذشتیم.

ساعت 55/15 به وقت تهران آرام آرام گنبد طلایی حرم مطهر امام مومنان حضرت علی (ع) را دیدیم. باورم نمی شد که روزی بتوان این گنبد را از نزدیک ببینم. ای لعنت خدا بر صدام بیاد که سی سال ماروز از آرزوهامون محروم کرد.

 

ادامه دارد...

به آرزوهای قشنگتون برسین...

رویا

گله ها


گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را


تا زودتر از واقعه گویم گله ها را...



دردسرها

سلام به همه خوبان


قبل از سفرکربلا از کار استعفا دادم و نشستم خونه وحسابی درس خوندم. البته بد هم نشد سه تا بیست داشتم یک ده داشتم و بقیه بالای 15 بود آخرشم معدلم شد 16.63 . به هر حال به طور اتفاقی تماسی با شرکت قبلی خودم گرفتم برای حال و احوال پرسی. رئیس شرکت از من دعوت کرد که در واحد حقوقی شرکت مشغول بکار شوم.

بعد از سفر کربلا مشغول شدم. اما باور کنید من می گم آدم وسایل سنگین جابجا کنه! کار یدی انجام بده اما وکیل نشه؟!!!!

از وقتی مشغول بکار شدم چهار تا پرونده در دست اقدام دادم که یک پام دادگاهه یک پام شرکت.

فکر کردن باعث شده هنوز نتونم به درسهای این ترمم برسم. ارشد هم که بیخیال شدم. تازه یک سری مسائل شخصی هم مخلوط این هاگیر واگیرها شده و خلاصه رویا رو چسبیده ول کن هم نیست.


راستی ادامه سفر کربلا هنوز آماده نیست... در دست اقدام می باشد.


به آرزوهای قشنگتون برسین ...


رویا

سفر به کربلا - بخش سوم

سفر به کربلا بخش سوم

... به 120 کیلومتری همدان نزدیک شدیم. یاد سفری افتادم که سال قبل از سنندج و همدان داشتیم. سنندج شهر بسیار زنده ای بود یادم می آید صبحانه در هتل 5 ستاره اگر اشتباه نکنم به نام شادی هتل صرف کردیم و من به مرکزشهر رفتم و از دادگاه این شهر دیدن کردم. به هر حال شهر همدان که دیگر گفتن ندارد. در مسیر راه ماموریتی که داشتیم از گنجنامه و در مسیر راه که برای صرف ناهار به هتل اشگنه معرفو همدان رفته بودیم. در هر حال قصد ندارم از سفر قبلی بگویم که از لذت این سفر بکاهد.

یک لحظه یاد این بیت افتادم که می گوید:

 

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را                     تا زودتر از مواقعه گویم گله ها را ...

و مدتی را به آن اندیشیدم.

مداح کاروان با طرح سوالاتی مذهبی که عمدتاً از عتبات عالیات عراق بود جوانها را به خود مشغول کرد. البته جوانها هم با تقلب مخفیانه و در برخی اوقات آشکارا سوالات را جواب دادند و سپس برگه ها را مداح عودت کردیم.

ساعت 15/12 ظهر است. اتوبوس به جایگاه اختصاصی افلاک رسید. گویا قصد سوختگیری دارد. فعلا که درحال جابجایی اتوبوس است. بله!

ناگاه یاد سفر هندوستان که سال گذشته اسفند ماه داشتم افتادم. خدای من چقدر دلم برای اقیانوس هند تنگ شده است. یادش بخیر...

ملت گاهی اوقات می خندیدند گاهی خواب آنها را احاطه می کرد و گاهی از اتوبوس بیرون را تماشا می کردند. (نمی دانم چرا در سفرنامه نویسی لحن نوشتاری ام عوض می شود)..

به هر حال شما را به یک جمله مهمان می کنم:

تنها یک جا تو این دنیا وجود داره که دل آدم دو دل می شود! می دونی اون کجاست؟ بین الحرمین ...

و این جمله مصداق واقعی پیدا کرد وقتی وارد بین الحرمین شدیم..

این سفر طولانی ترین سفر زندگی من است البته سفر طولانی که اخیراً داشتم سفر به شهر شهید پرور کازون بود که حدود 18 ساعت با تهران فاصله دارد. راستی گاهی اوقات یاد گلنوش برادرزاده ام افتادم. فردا یعنی سه شنبه 11/11/1390 به اتفاق رومانا تهران را به مقصد دهلی ترک خواهد کرد و احتمالا یک ماه دیگرشاید 29 فوریه به ایران برگردند. وقتی گلنوش خونه نباشه انگار یک چیزی رو گم کردیم. به هر حال شانس آوردیم که زمان بدرقه ما در خواب بود اگر نه آویزان می شد و می گفت بگل(بغل) اونوقت بیا درستش کن و باید با خود می بردی بیرون.

راستی یاد مطلبی افتادم: دیگه به آقایون کاری را واگذار نکنین!!

قابل توجه آقای ا. ا که قرار بود MP4 مرا تعمیر کرده و به من قبل از سفر برساند. که آخرش هم نرساند و چشمام به دوربین خیره ماند.

ساعت 40/13 بود که شهر زیبای همدان رسدیم. باید جایی توقف می کردیم برای ادای نماز و صرف ناهار. سازمان حج و زیارات بسیار عالی برنامه ریزی کرده بود. چرا که همزمان با اتوبوس ما یا اتوبوس دیگر با ما می رسیدیم و همه میزهای ناهار آمده و غذا آماده بودند. هوا در همدان سرد بود چرا که هنوز نشانه های برف و ماندگاری کوتاه مدت آن هویدا بود.

اصولا آدم وقتی غذا می خورد هم مغزش بکار می افتد و هم خواب از سرش می پرد. تازه مغزش بجای اصلی اش برمی گردد. (لطفا به دل نگیرید...)

جای همه خالی ناهار جوجه کباب با تمامی مخلفات صرف شد و سپس همدان را ترک کردیم. در بین راه برندگان مسابقه مذهبی مداح کاروان اعلام شد نمره من 16 شد و برنده یک کتاب ارتباط با خدا شدیم. البته خودکار هم بود که من کتاب را پسندیدم.

ساعت 36/15 به شهرستان اسدآباد زادگاه سید جمال الدین اسدآبادی رسیدیم که در میان کوه ها و در دامنه کوه قرار گرفته بود. ساعت 10/16 از شهر کنگاور گذشتیم و به نظرم هوا در بیرون از اتوبوس قطعا سرد خواهد بود.

تصمیم گرفتم تا دم مرز فعلا از خط دائم استفاده کنم و بعد از آن اگر ایرانسل رومینگ شد از آن بهره بگیرم. چون هم باید به دوستم که در کردستان عراق است زنگ بزنم هم ملتی که در ایران منتظر ماهستند. به هر حال ساعت 29/16 را طی کردیم و از این لحظه به بعد تا کربلا 545 کیلومتر باقی مانده است.

ساعت 17 به شهر تاریخی بیستون رسیدیم. که کوههای آن براستی زیبا و سر بفلک کشیده اند. به نظرم تا کرمانشاه 30 کیلومتر مانده باشد. بله ! تا 20 دقیقه دیگر به کرمانشاه خواهیم رسید. اگر به کوههای بیستون خوب دقت می کردی نشان از نقوش براستی خوش تراشیده نگاهت را می دزدید و هر رهگذری را به خود جلب می کرد. این کوهها در اثر فرسایش نقوش زیبایی را جلوه گر شده بود و ناخواسته فریبای نگاه رهگذران گشته بودند.

ساعت   26/17 از این  لحظه به بعد 205 کیلومتر به مرز مهران باقی مانده است. هوا سرد بود و خورشید روی از زمین برتافته و جای خویش را به شب بخشیده بود دیگر از براده های طلای و در غروبش براده های سرخ گونش اثری نمانده بود. ... و خورشید به زحمت خود را در آسمان حفظ کرده بود.

ساعت 35/17 از این جا به بعد حدود 65 کیلومتر به اسلام آباد غرب مانده است. مامان و بابام مدام در حال خوردن هستند گاهی هم در حال ذکر و کتاب خواندن.

ساعت 50/17 بود که برای نماز مغرب و عشاء از اتوبوس پیاده شدیم. نماز را به جماعت اقامه کردیم.مسیر بعدی به سمت ایلام خواهد بود. خوشحالم از این که اکثر افراد این اتوبوس جوان هستند و به سفرهای معنوی علاقع مند هستند. راستی دو جوان کم سن و سال درست  پشت سر ما بودند و از خود تهران موسیقی مذهبی گوش می دادند و سر همه را بردند تا جایی که خودم به حرف درآمدم و گفتم اگه میشه خاموش کنید یا با هنذفری گوش دهید...

صندلی جلویی ما یک خانم و آقا بودند که تلفنشان لحظه ای قطع نمی شد و اپراتور تلفن پیش آنها زانو زده بود. به هر حال ساعت 50/18 و در 20 کیلومتری اسلام آباد غرب هستیم. 

ایلام دارای تونلهای بزرگ و گردنه های خطرناکی ست. ساعت 15/19 بود که به شهر ایلام رسدیم. جهت صرف شام که زرشک پلو با مرغ بود پیاده شدیم. رستوران پر بود از مسافرین راهیان کربلاو...

از اینجا به بعد تا کربلا حدود 370 کیلومتر و تا نجل اشرف 410 کیلومتر باقی مانده است.      برخی از کاروانها که مسیرشان متفاوت است ابتدا به کربلا می روند و سپس به نجف می روند اما کاروان ما ابتدا به شهر نجف می روند و بعد به کربلا خواهد رفت اگر زنده ماندیم.

ساعد 45/21 است و رستوران را به قصد مهران ترک کردیم. احساس خستگی می کردیم. آرزو داشتم اون کسی که زمانی دوستش داشتم و اکنون در این دنیا نیست در کنارم بود و من می توانستم درد و دل کنم چه کنم که سرنوشت من هم اینگونه رقم خورد...

به هر حال ساعت 50/22 به مهران رسیدیم. امشب در زائرسرای مهران نزدیک خط صفر مرزی خواهیم بود    و فردا از مرز خواهیم گذشت...

ادامه دارد...

 

به آروزهای قشنگتون برسین...

رویا

سفر به کربلا - بخش دوم

امروز دوشنبه مورخ 10/11/1390 تهران ایران

یاد سالهای جنگ افتادم و نام مقدس کربلا...

و یاد خاطرات یکی از فرماندهان جنگ که در زمان اسارت به زور آنها را به کربلا بردند. البته به قول خودشان اسرا زمانی که این متن را در خط مقدم می خوانند "کربلا کربلا ما داریم می یائیم..." حالا که بزور به کربلا می بردند می گفتند "کربلا کربلا ما را دارن می یارن..."

به هر حال ساعت 50/8 صبح بود که بار و بندیل را بار ماشین کردیم و به محل تعیین شده از سوی سازمان حج و زیارت رفتیم.

ساعت 9 صبح بود یعنی از منزل ما تا محل سوار شدن حدود 10 دقیقه فاصله بود. این اولین باری است که به اتفاق پدر و مادر به مسافرت آنهم سفر کربلا می روم.

همه آمده بودند. بیشتر افرادی بودند که برای بدرقه آمده بودند. 

بار دیگر قسمت شد که سفرنامه ای تازه را آغاز کنم.  اتوبوس متعلق به شرکت جوان سیر ایثار که زمانی تابع سپاه بود. رئیس کاروان آقای مسگری شهر و مداح آقای جواد سلطانی بود. کارت شناسایی هر کسی را به خودش دادند تا دور گردن آویزان کنند. باور کنید اگر مردمی که برای بدرقه آمده بودند را بدقت تماشا می کردی اشک دور چشمشان حلقه زده بود و شاید با حسرت این لحظه را آرزو می کردند.

ناگاه نگاهم به نگاه خواهر بزرگم ... افتاد که اشگ در چشمانش حلقه زده بود و بزحمت خود را کنترل می کرد. برادر و داماد و عروس هم برای بدرقه آمده بودند. دو تا از عمه هایم نیز آمده بودند. راستی از فک و فامیلهای پدرم نیز در این سفر بودند یک خانواده 4 نفره.

مداح کاروان هنوز اتوبوس حرکت نکرده بود و مردم به خانه هایشان نرفته بود  ، شروع کرد و وای که دل مردم و ملت را در همان مقدار کم وقت به لرزه درآورد و راهی کربلا و کربلائیان کرد.

به هر حال با اشگ و دعاخواهانه مردمی که به بدرقه آمده بود و از زیر قرآن کریم رد شدیم و سوار اتوبوس شدیم.

شماره ردیف پدرم 6 من 7 و مادر 8 بود. در کنار من دختری فکر می کنم 24 -25 ساله به نام خانم عشرتی که با عمه و مادرش به این سفر آمده بودند. 

....

اجالتاً به آرزوهای قشنگتون برسین...

رویا

سفر به کربلا - بخش اول

کن دعا مهدی بیاید یا حسین

کربلا را او گشاید یا حسین...


سلام به همه خوبان


دفعه آخری که به مشهد رفته بودم مرز مرتبه شش را گذراندم. یعنی سال 90 من 6 بار به مشهد و به پابوس امام رضا رفته بودم. بار 5 از امام رضا(ع) خیلی بصورت عادی درخواست کردم که به کربلا بروم.


دیری نپائید و کرم امام رضا(ع) مرا نمک گیر کرد. با این که هزینه سفر هنوز معلوم نبود اما به هر حال اینترنتی ثبت نام کردیم همه خانواده.

بعد از حدود دو هفته نتایج از طریق پیامک اعلام شد. تقریبا همه را اعلام کردند. برادرم به جهت اینکه هنوز خدمت مقدس سربازی را نگذرانده بود و ما فعلا سند مالیکیت به اندازه 20 میلیون نداشتیم وی و همچنین خواهرم به جهت امتحانات نتوانستند همسفر ما شوند.

به هر حال من و پدر و مادر ثبت نام کردیم. از شرکت استعفا دادم و حسابی نشستم امتحانات پایان ترم را مرور کنم و گل بکارم که البته بعدا معلوم شد که عمومی ها را طبق معمول خوب نبودند اما تخصصی ها را حسابی گل کاشتم تا جایی که سه تا بیست داشتم و ...


به هر حال بعد از پایان امتحانات وقت خوبی بود که لااقل چند روزی را با دل سیر بخوابم و دلی از عزا درآورم.

امتحانات من 5 بهمن به پایان رسید و 5 روز وقت داشتم که بار و بندیل و حلالیت و اینجور چیزها را ردیف کنم.

دلم می خواست قبل از سفر کربلا به مشهد بروم و یه جورایی با امام رضا(ع) خداحافظی کنم اما هر کاری کردم بلیط گیرم نیامد البته نا گفته نماند که تعدادی از فامیل آویزان من بودند و من هم که هر بار تنهایی به مشهد سفر می کردم و.. بالاحره قسمت نشد.

کم کم به سفر مقدس و به راستی رویایی کربلا نزدیک می شدم. مادرم عاشق امام حسین (ع) است و آرزو داشت قبل از مرگش حتما به کربلا سفر کند و بالاخره طلبیده شدیم و از قبل پدر و مادر ما هم به نوایی رسیدیم. (قابل توجه آنهایی که قدر پدر و مادر را نمی دانند از جمله خودم...)


خلاصه  روز یکشنبه به پایان رسید و فردا حرکت خواهیم کرد. 

الفرد هیچکاک

آلفرد هیچکاک: واقعا آدم‌ترسویی هستم!

 
 سال‌ها گذشته و هنوزهم لفظ «استاد مسلم» در حوزه سینما، برازنده آلفرد هیچکاک است. جملاتی منتخب از او در خاطر مانده است. کارگردانی که هنوز بسیار می‌توان از او آموخت.

1 -
تلویزیون حق زیادی به گردن روانشناسی دارد؛ هم از این نظر که اطلاعات خوبی درباره آن می‌دهد و هم این که نیاز به روانشناسان را افزایش می‌دهد.

2-
دیالوگ‌ها، صداهایی هستند مثل دیگر سروصداهای فیلم. از زبان کسانی خارج می‌شوند که در حقیقت، چشم‌هایشان مشغول روایت داستان است.
 

3 -
کنایه والاترین وجه ادبیات است.

4 -
بهترین انتخاب بازیگر را کمپانی «دیزنی» دارد. اگر از یک بازیگر خوششان نیاید فقط کافی است که پاک کن را بردارند.
 

5
- من آدم ترسویی هستم این فهرست چندتا از چیزهایی است که آدرنالین خونم را بالا می‌برد: ۱) بچه‌های کوچک ۲ ) پلیس‌ها ۳) ارتفاع ۴) این که فیلم بعدی ام به اندازه آخرین فیلمی‌که ساخته ام خوب نباشد.
 

6 -
من تمام سعی ام را به کار گرفتم تا از هر نوع سختی و پیچیدگی دور باشم. می‌خواهم همه چیز دور و بر م ساکت و به شفافیت بلور باشد.

7 -
فیلم خوب فیلمی ‌است که حتی اگر صدایش را هم قطع کنید، تماشاگران کاملا در جریان داستان قرارگیرند.

8 -
زمان فیلم باید متناسب با حوصله تماشاگر باشد.

9 -
«فیلم روانی» برای من یک کمدی بزرگ است. یعنی جز این هم نباید می‌بود.

1۰ -
از این که بتوانم تماشاگرها را مثل پیانو بنوازم واقعا لذت می‌برم.

-
صحنه‌های قتل را مثل صحنه‌های عاشقانه فیلم برداری کنید و صحنه‌های عاشقانه را مثل صحنه‌های قتل.

1۲ -
«کری گرانت» تنها بازیگری است که واقعا عاشقش هستم.
 

13 -
واقعا درک نمی‌کنم چرا خیلی‌ها آزمایشات شان را سر صحنه فیلم برداری انجام می‌دهند. به نظر من همه چیز باید از قبل روی کاغذ آورده شود. مثل آهنگسازی که بعد از ساعت‌ها کلنجار و بالا و پایین کردن نت‌ها، دست آخر موسیقی زیبایی می‌سازد. چیزی که باید به دانشجوها آموزش بدهیم این نوع قدرت تخیل است. این عنصر مهمی‌است که معمولا همه نادیده اش می‌گیرند.

14 -
تخم مرغ‌ها مرا به وحشت می‌اندازند. حتی بدتر از وحشت، حالم را به هم می‌زنند. یک حجم کروی سفید، بدون هیچ منفذی... تا به حال چیزی مشمئز کننده تر از شره زرده تخم مرغ بعد از شکستن دیده اید؟ خون به خاطر رنگ قرمزش آدم را سر حال می‌آورد. اما زرده تخم مرغ... اه! من که تا به حال حاضر به مزه کردنش نشده ام.

15 -
درک مقوله ترس آنقدرها هم سخت نیست. ما همه در کودکی از چیزهایی می‌ترسیدیم. مثلا از این که شنل قرمزی کوچولو با گرگ بد گنده روبه رو شود. الان هم چیزی عوض نشده. چیزی که امروز ازش می‌ترسیم از همان جنسی است که دیروز ما را می‌ترساند. فقط نوع گرگ را عوض کرده اند.
 

16 -
انتقام شیرین است و چاق تان هم نمی‌کند.

17 -
بزرگ ترین شانسی که در زندگی ام آوردم این است که واقعا آدم ترسویی هستم. راستش از این لحاظ احساس سعادت می‌کنم. این برای من یک موهبت است که مقداری ترس در خودم حس کنم، چون به نظرم یک قهرمان شجاع نمی‌تواند یک فیلم پرتعلیق بسازد.
 

18
- روزی کسی به من گفت که هر دقیقه یک قتل رخ می‌دهد. بنابراین من دیگر وقتتان را نمی‌گیرم. برگردید سرکارتان.

19 -
تنها راه خلاصی من از ترس‌هایم این است که درباره شان فیلم بسازم.

20 -
یک راه حل عالی برای گلودردتان سراغ دارم: ببریدش.

21
-
سابق بر این هم بدمن‌ها سبیل‌های تابیده داشتند و هر وقت سگی می‌دیدند لگدی نثارش می‌کردند. امروزه تماشاگران باهوش تر شده اند. آن‌ها دیگر دوست ندارند روی صورت  آدم بده، نور تاکیدی بیندازیم و از بقیه جدایش کنیم. بدمن‌های امروزی باید از میان مردم عادی و با همان ضعف‌ها و شکست‌ها انتخاب شوند.
 

22 -
آدم کش‌ها در فیلم‌ها همیشه خیلی تروتمیز و شیک نشان داده شده اند. کاری که من انجام می‌دهم این است نشان دهم کشتن یک انسان، می‌تواند چه قدر سخت و کثیف باشد.

23 -
من ضد پلیس‌ها نیستم. فقط از آن‌ها می‌ترسم.