سلام.
وارد محوطه کارخانه که شدم سکوت عجیبی همه جا رو احاطه کرده بود.
وای که چقدر از سکوت اینجوری متنفرم. با اینکه هنوز خستگی دیروز از تن رخت برنبسته اما سرحال به نظر می رسم.
امروز قرار بود به دادگاه رودهن برم. اما از آنجا که حوصله این دادگاه.... رو ندارم گذاشتم بعد از ایام امتحانات دانشگاه برم و حسابی حواسم رو جمع کنم.
وارد اتاق گرمی که از نیمه های شب شوفاژها روشن بود، شدم.
صدای قار قار کلاغها از بیرون نوید صبح بود. هر چند قار قار کلاغها همیشه برایم خبر مرگ داشت.
تا الان 5 تا امتحان رو پشت سر گذاشتم. تو این هفته هم سه تا امتحان مونده که تقریبا آمادگی دارم.
اجالتا به آرزوهای قشنگتون برسین...
رویا
" می دانی! دلتنگی مثل آتش زیر خاکستر است. گاهی فکر می کنی تمام شده است. اما یک دفعه همه ات را آتش می زند"
یکی از دوستان
وای بر من که چقدر بعد از تو نفس کشیده ام
چقدر روز را تماشا کردم
درد تلخی ست اگر بدانی
چقدر بعد از تو شب را سحر کرده ام
بغضی که گاه و بی گاه مرا احاطه می کند
آه ! چقدر سینه ام می سوزد
وای بر من که چقدر بعد از تو نفس کشیده ام
سلام
چقدر زیباست این برف پائیزی. صبح که سوار ماشین شدم برف نم نم می بارید و نوید بارش طولانی را با خود به یدک می کشید.
نزدیک کارخانه که شدم برف دیگر امانش بریده بود. های های بارید.
ساعت اکنون 9/37 دقیقه به وقت تهران و هنوز برف در حال بارش است. محوطه کارخانه پوشیده از برف شده بود. دلم می خواست مثل کودکان محوطه را بدوم اما با خودم فکر کردم کارگران و مدیران می گوید" دیوانه شده"
ترجیح دادم از پنجره اتاقم که مشرف به بلوار زاگرس و محوطه بزرگ کارخانه بود به تماشا بنشینم.
یاد تمامی کسانی که اسیر خاک شده اند و ندیدن برف را تجربه می کند بخیر و روحشان شاد.
به آرزوهای قشنگتون برسین...
رویا
نمی دانم پس از مرگم که
آید بر مزار من، که بنشیند به سوگ من...
سیه چشمی ، سیه بر تن کند یا نه؟!
ولی سوگند،تو را سوگند ...
به جان دلبرت سوگند،
مرا هم یاد کن آن شب که من در زیر خاک سرد تنهایی ، تنهایم...
منبع: وبلاگ رو به فردا
شعری از مرحوم خلیل عمرانی که روز یکشنبه 19 آذر91 در 48 سالگی در گذشت- شاعر آئینی:
«ابوذر»
میخواست خزان جنگل باور شدنم را
دشمن که نمیخواست تناور شدنم را
یک فصل ز شمشیرترین سایه گذشتم
اندیشه فردایی دیگر شدنم را
از آتش و فریاد برایم کفنی دوخت
مادر که ببیند من و پرپر شدنم را
در باور من معجزه عشق نمرده است
افسون مکن ای خصم، دلاور شدنم را
بار دگر ای عشق! مدد ساز که انگار
دیروز ندیدند ابوذر شدنم را
تا تازه شود در نفسم جوهر فریاد
تکرار کن ای حادثه! بیسر شدنم را
منبع: ایسنا
چند وقت پیش یکی از دوستانم که مهندس عمران است بعد از چهار سال ایمیل زد.
برام جالب شد که تو این مدت بهش چی گذشته. بعد از کش و قوس بالاخره شماره تلفن دفتر جدیدشو برام ایمیل زد. حقیقتش تلفن منزلشو داشتم ولی چون متاهل بود و زن و بچه داشت نمی خواستم اینجوری مزاحمت ایجاد کتم. مهندس رامین مرد پر شور و تلاشی بود. یک دختر بسیار فهمیده که البته سال 87 فکر کنم شاید 6 سال داشت اما دختر بسیار با شخصیت و مستقلی بود.
خانومش که تازه یادم افتاد اسمش سیما بود زن بسیار روشنفکر بود. ابن خانواده وابستگی 100 بهم داشتند.
از اونجا که من و مهندس رامین چند صباحی همکار بودیم و در طی مدت دو ماه از روحیات هم با خبر شدیم البته این زمانی بود که من خوشبختانه ازدواج نکرده بود. با این حال آرزوهای مشترکی داشتیم. اسب و سواری کاری و خلبانی و ... که الان در حال حاضر طعم همه رو چشیدم و... زیاد بود مشترکاتمون.
تا اینکه من مجددا رفتم خبرنگار بنیاد .... شدم و پوشش خبری شدم.
تا گذشت و ازدواج من و یک سری مشکلاتی که برام رقم خود و الان نجات یافتم. گذشت و گذشت حدود دو هفته پیش زنگ زدم به مهندس رامین.
از هر دری سخن گفتیم.
مهندس رامین گفت که پسری دارد به نام امیرارسلان که فکر کنم 4 سالش باشد. اما متاسفانه همسرش دچار بیماری بدی شده است. مهندس می گفت : رویا بخاطر همسرم خونه امو فروختم و خیلی اتفاقات دیگه افتاد.
وقتی من از این سه چهار سال براش گفتم و از حوادثی که منو متحول کرده بود، تازه فهمید این خیلی نعمت بزرگیه که همسرت در کنارت باشه حتی اگر فقط سایه اش باشه.
براستی این دنیا اونقدر بی ارزش هست که اونایی که دوستشون داریم و دوستمون دارن رو قدر بدونیم.
به آرزوهای قشنگتون برسین...
رویا