رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

زندگی

 

چه فکر میکنی !


چه فکر میکنی

که بادبان شکسته زورق به گل نشسته ایست زندگی

در این خراب ریخته

که رنگ عافیت از او گریخته
                                       به بن رسیده راه بسته ایست زندگی
چه سهمناک بود سیل حادثه

که همچو اژدها دهان گشود

زمین و آسمان زهم گسیخت
                                         ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب

در کبود دره های آب غرق شد

هوا بد است

تو با کدام باد می روی ؟

چه ابر تیره ای گرفته سینه تو را

که با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمی‌شود

تو از هزاره های دور آمدی

در این درازنای خون فشان
                                     به هر قدم نشان پای توست
در این درشتناک دیولاخ
زهر طرف
                                طنین گامهای ره گشای توست

به گوش بیستون هنوز

                                  صدای تیشه های توست

چه تازیانه ها که با تن تو تاب عشق آزمود

چه دارها که از تو گشت سربلند

زهی شکوه قامت بلند عشق

که استوار ماند از هجوم هر گزند

نگاه کن هنوز آن بلند نور
                                آن سپیده آن شکوفه زار انفجار نور

                                                                              کهربای آرزوست

سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست

به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن

سزد آگر هزار بار

بیفتی از نشیب راه و باز

                                       رو نهی بدان فراز
چه فکر میکنی

جهان چو آبگینه شکسته ایست

که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت

چنا ن نشسته کوه در کمین دره های این غروب تنگ

که راه بسته می نمایدت

زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پای او دمی است این درنگ درد و رنج

بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش

امید هیچ معجزی به مرده نیست

                                                 زنده باش! 

 

 

ه.ا.سایه

از انتهای روح...

آنان چه احمقند
آنان که عشق را
تنها به سوی خویش
    اصرار می کنند
 خود را میان تن
شب را میان من
                  من را میان خود
                                    تکرار می کنند
لیلای خسته را
   از انتظار جسم
   از شانه های یار
بیزار می کنند
وقتی به هر هوس
              در بازوان لمس
چیزی شبیه عشق
ایثار می کنند
با نغمه های دل
شوری اگر تپید
او را به راه خویش
اجبار می کنند
آنان که روز و شب
از انتهای روح
خود را که مرده اند
           اقرار می کنند
آنان چه کوچکند...

منتظرت

من منتظرت شدم ولی در نزدی 



بر زخم دلم گل معطر نزدی 



گفتی که اگر شود می آیم اما 



مرد این دل و آخرش به او سر نزدی
 

افسانه

چه خوش افسانه می گویی به افسون های خاموشی 

 مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی


 ز موج چشم مستت چون دل سرگشته برگیرم  

 که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی


می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی ، بی خمارست این می نوشین اگر نوشی


سخن ها داشتم دور از فریب چشم غمازت  

 چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی


نمی سنجد و می رنجند ازین زیبا سخن سایه  

 بیا تا گم کنم خود را به خلوت های خاموشی

ه.ا. سایه

شهید مصطفی چمران - بخش دوم

دل نوشته های شهید دکتر مصطفی چمران  

بخش دوم  

چه خوش است؛ دست از جان شستن و دنیا را سه‏طلاقه کردن،
از همه قید و بند اسارت حیات آزادشدن،
بدون بیم و امید علیه ستم‏گران جنگیدن،
پرچم حق را در صحنه خطر و مرگ برافراشتن،
به همه طاغوت‏ها نه گفتن،
با سرور و غرور به استقبال شهادت رفتن.
جایی که دیگر انسان مصلحتی ندارد تا حقیقت را برای آن فدا کند، دیگر از کسی واهمه نمی‏کند تاحق را کتمان نماید

آنجا، حق و عدل، همچون خورشید می‏تابد و همه قدرت‏ها، و حتی قداست‏ها فرو می‏ریزند، و هیچ‏کس جز خدا
فقط خدا- سلطنت نخواهد داشت.
من آن آزادی را دوست دارم، و از اینکه در دوره‏های سخت حیات آن را تجربه کرده‏ام خوشحالم، و به آن اخلاص و سبکی و ایثار، و لذت روحی و معراج که در آن تجربه‏ها به آدمی دست می‏دهد حسرت می‏خورم.
خوش دارم که کوله‏بار هستی خود را که از غم و درد انباشته است بر دوش بگیرم، و عصازنان به سوی صحرای عدم رهسپار شوم.
خوش دارم از همه‏چیز و همه‏کس ببرم و جز خدا انیسی و همراهی نداشته باشم.
خوش دارم که زمین زیراندازم و آسمان بلند رواندازم باشد و از همه زندگی و تعلقات آن آزاد گردم.
خوش دارم که مجهول و گمنام، به سوی زجردیدگان دنیا بروم، در رنج و شکنجه آنها شرکت کنم، همچون سربازی خاکی در میان انقلابیون آفریقا بجنگم تابه درجه شهادت نایل آیم.
خوش دارم که مرا بسوزانند و خاکسترم را به باد بسپارند تا حتی قبری را از این زمین اشغال نکنم.
خوش دارم هیچ‏کس را نشناسد، هیچ‏کس از غم‏ها و دردهایم آگاهی نداشته باشد، هیچ‏کس از راز و نیازهای شبانه‏ام نفهمد، هیچ‏کس اشک‏های سوزانم را در نیمه‏های شب نبیند، هیچ‏کس به من محبت نکند، هیچ‏کس به من توجه نکند، جز خدا کسی را نداشته باشم، جز خدا با کسی راز و نیاز نکنم، جز خدا انیسی نداشته باشم، جز خدا به کسی پناه نبرم.
خوش دارم آزاد از قید و بندها، در غروب آفتاب، بر بلندی کوهی بنشینم و فرو رفتن خورشید را در دریای وجود مشاهده کنم، و همه حیات خود را به این زیبایی خدایی بسپارم، و این زیبایی سحرانگیز با پنجه‏
های هنرمندش، با تاروپود وجودم بازی کند، قلب سوزانم را بگشاید، آتشفشان درونم را آزاد کند، اشک را که عصاره حیات من است، آزادانه سرازیر نماید، عقده‏ها و فشارهایی را که بر قلبم و بر روحم سنگینی می‏کنند بگشاید، غم‏های خفه‏کننده را که حلقومم را می‏فشرند، و دردهای کشنده‏ای را که قلبم را سوراخ‏سوراخ می‏کنند، با قدرت معجزه‏آسای زیبایی تغییر شکل دهد، و غم را به عرفان و درد را، به فداکاری مبدل کند و آنگاه حیاتم را بگیرد، و من، دیوانه‏وار، همه وجودم را تسلیم زیبایی کنم، و روحم به سوی ابدیتی که از نورهای «زیبایی» می‏گذرد، پرواز کند و در عالم آرامش و طمأنینه، از کهکشان‏ها بگذرم و برای ابقاء پروردگار به معراج روم، و از درد هستی و غم وجود بیاسایم و ساعت‏ها و ساعت‏ها در همان حال باقی بمانم و از این سیر ملکوتی لذت ببرم. 

 

                                                                                             ادامه دارد...

عیب ما

 

 

عیب بزرگ ما آدم ها اینست که فکر می کنیم همیشه حق با ماست.

چند ساله؟؟

 

 

تو چند ساله می شوی اگر ناگهان خاکها به کناری بروند... ؟!!

 

 

رویا  

 

به آرزوهای قشنگتون برسین ...

شهید چمران

دل نوشته های شهید دکتر مصطفی چمران 

بسم ‏الله الرحمن الرحیم

اینها را به نیت آن ننوشته‏ام که کسی بخواند، و بر من رحمت آورد، بلکه نوشته‏ام که قلب آتشینم را تسکین دهم، و آتشفشان درونم را آرام کنم.
هنگامی که شدت درد و رنج طاقت‏فرسا می‏شد، و آتشی سوزان از درونم زبانه می‏کشید و دیگر نمی‏توانستم آتشفشان وجود را کنترل کنم، آنگاه قلم به دست می‏گرفتم و شراره‏های شکنجه و درد را، ذره‏ذره از وجودم می‏کندم و بر کاغذ سرازیر می‏کردم
و آرام‏آرام به سکون و آرامش می‏رسیدم.
آنچه در دل داشتم. بر روی کاغذ می‏نوشتم و در مقابلم می‏گذاشتم، و در اوج تنهایی، خود با قلب خود راز و نیاز می‏کردم، آنچه را داشتم به کاغذ می‏دادم و انعکاس وجود خود را از صفحه مقابلم دریافت می‏کردم، و از تنهایی به در می‏آمدم

اینها را ننوشته‏ام که بر کسی منت بگذارم، بلکه کاغذ نوشته‏ها بر من منت گذاشته‏اند و درد و شکنجه درونم را تقبل کرده‏اند

اینجا، قلب می‏سوزد، اشک می‏جوشد، وجود خاکستر می‏شود، و احساس سخن می‏گوید.
اینجا، کسی چیزی نمی‏خواهد، انتظاری ندارد، ادعایی نمی‏کند
فریاد ضجه‏ای است که از سینه‏ای پر درد به آسمان طنین‏ انداخته و سایه‏ای کم‏رنگ از آن فریادها بر این صفحات نقش بسته است.
چه زیباست؛ راز و نیازهای درویشی دل‏سوخته و ناامید در نیمه‏شب، فریاد خروشان یک انقلابی از جان گذشته در دهان اژدهای مرگ،
اعتراض خشونت‏بار مظلومی، زیر شمشیر ستمگر،
اشک سرد یأس و شکست بر رخساره زرد دل‏شکسته‏ای در میان برادران به خاک و خون غلتیده،
فریاد پرشکوه حق، هز حلقوم از جان گذشته‏ای علیه ستم‏گران روزگار. 

                                                                                                    ادامه دارد...

گریه های حوادث

 

به گریه های حوادث چو گل بخند

که گل بخندید بر هر چه ابر گریست