رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

بوی بدنش

یادش بخیر 

وقتی رفت 

بهانه ای برای زنده نگه داشتنش داشتم 

پیراهنی آغشته به بوی بدنش 

چقدر این بو را دوست داشتم 

چهار سال گذشت 

بوش بدنش تمام شد 

این یعنی اینکه 

من هم ترا فراموش کرده ام.



تعبیر یک خواب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روز پرکار

سلام به همه خوبان



امروز ساعت 10 صبح بود که یک دفعه یادم اومد پرونده دیوان عدالت اداری که چند ماه پیش اقدام کرده بودم را پیگیری کنم. زنگ زدم شعبه 18 گفتند حضوری و از دبیرخانه رمز بگیرید. من از خدا خواسته که درمحیط کارخونه نباشم راه افتادم به سمت دیوان عدالت اداری واقع در خ بهشت.

هوا به نظرم خیلی گرم و دم دار بود. حالت تهوع بهم دست داده بود. اول رفتم سراغ یک گرافیک که کار شرکت رو انجام بدم که رفته بود. بعدش رفتم خونه که لباس رسمی تنم کنم برم به سمت دیوان.

به نظرم کار تو دیوان خیلی خوب و بر اساس برنامه ریزی انجام میشه. لااقل من که این دومین پرونده برای ارجاع به دیوان داشتم کارم پیش رفت. وایییییییییییییییییییییییییییییییی خدای من الان یادم اومد که پرونده جایزه صادراتی هم که دولت محترم هنوز بودجه ای برای صادرکنندگان سال 89 باید اختصاص می داد و تعلل می کند رو پیگیری نکردم. فکر کنم دو مه بیشتر شد. راستش اون آقایی که تو پذیرش جوائز صادراتی نظر خوبی به من نداره یک بار بهش از طرف شرکت هدیه دادم حالا فکر کرده من عاشقش شدم با صداشششششششششش.


به هر حال رمز رو از دبیرخانه دیوان گرفتم. حسابی گرسنه بودم. حوصله نداشتم تا کارخونه گرسنه بمونم نزدیک کارخونه که رسیدم هوس پیتزا کردم و جای همه رو خالی کردم.

به هر حال این پرونده هم روند رسیدگی خودش رو ادامه می دهد.

اگر خدا بخواهد امشب نظریه کارشناسی پرونده ای که در رودهن دارم رو می گیرم و فردا در خدمت دادگاه رودهن خواهم بود.




رئیس هم دقایقی پیش رفت و من یک نفس راحت می کشم.




به آرزوهای قشنگتون برسین...



رویا


بدهکار

برای تمام لحظه هایی که سهم من بود و تو آنها را به فراموشی سپردی  به من بدهکار هستی. 

بوی مرگ

سلام به همه خوبان 


راستش امروز تو کارخونه خیلی سرم شلوغ بود. باور کنید حتی نتونستم خوب غذا بخورم. شاید کمی بی ربط باشه ولی دلم برای حرم مطهر امام رضا (ع) خیلی تنگ شده منتظر یک روز تعطیل هستم تا به پابوس برم. بعد از سفر کربلا یکبار به مشهد مقدس رفتم. و شاید زیباترین سفر.



نمی دونم اما این روزها احساس عجیبی دارم. بوی مرگ همه جا با من است. هر چند اونقدر آمادگی مرگ رو دارم که در باور کسی نمی گنجد. احساس می کنم پوست دنیا برایم تنگ است. احساس زندانی را دارم که دیگر از انفرادی خسته شده و به هوای تازه نیازمند است. 



من که خود خدای امید و آرزو بودم دیگر آرزویی ندارم. احساس می کنم دیگر لبریز شده ام از خویش. 

نفرین بر لحظاتی که بی امید بگذرد.



به آرزوهای قشنگتون برسین...


رویا 


خنده بازار - بخش دوم اگه خدا بخواد


قلیون وایرلس


رفتم گلفروشی گفتم آقا این گل طبیعیه ؟؟؟
.
.
.
.
.
یه دختر بچه ۷ ساله اونجا بود گفت نَ سزارینه !
.
.
.
.
.
.
.
.
به جون خودم من تا ۱۵ سالگی فکر میکردم بچه ها رو لک لک ها از آسمون میارن





این که چیزی نیس. پراید منم خودشو تعمیر میکنه. تو راه برام داستان هم میگه
نون هم میره میخره



بچه که بودم یه آبمیوه گیری داشتیم که وقتی روشنش میکردیم رسما رم میکرد و علاوه بر صدا و ویبره، میرفت یه دوری هم میزد تو آشپزخونه

بعد بابام همش منو مامور میکرد اینو نیگر دارم تا خودش هویجا رو آب بگیره. دقیقن حس اون کارگرایی رو داشتم که آسفالت رو سوراخ میکنن



اولین بوسه…
شیرین ترین لحظه بعداز چند ساعت درد کشیدن
و اشک شوق مادر…



مهندسین کامپیوتر بی سواد

سلام به همه خوبان 


بعد از عمری اومدم صفحه فیس بوک بسازم اونم با فری گیت که به زحمت باز میشه. به هر حال فعلا بی خیال شدم. 


راستش امروز اونقد تو کارخونه کار داشتم که خدا وکیلی چای هم درست و حسابی نخوردم. بدی نمایشگاه همینه. بعد از نمایشگاه کلی گزارش ماموریت و به قول بچه ها ترکش های نمایشگاه رو باید جمع کرد. تازه وب سایت شرکت هم امروز  حک (احتمالا هک درسته) شده بود. 

با کلی مکافات و پاچه خواری از مدیریت سایت خواستم که فعلا و موقتا از این حال آبروریزی در بیاره. کلی حرف زد. 

واقعیت دیگه اینکه چون من صدای رسا و گیرایی دارم هر کس همنشین صحبت هام میشه دیگه ول نمی کنه. البته اینو به این جهت گفتم که شاید می تونم دوبلور خوبی بشم. چند بار هم تصمیم گرفتم این کارو بکنم ولی نشد. خلاصه لپ کلام اینکه از ساعت 9 تا 11 این مدیر ساعت هی حرف زد. حرف کشید. البته من هم وایساده بودم بالای سرش که کار سایت شرکت رو انجام بده اگر نه دل خوشی از این مهندسهای کامپیوتر بی سواد ندارم. 


بالاخره ساعت 11 امدم بیرون. خدا خدا می کردم که ماشینمو پنچر نکرده باشند که الحمداله به خیر گذشت. 

برگشتم به سمت کارخونه. و روز از نو و ...


به آرزوهای قشنگتون برسین... 



رویا  



دست دلم

امروز دست دلم را می گیرم 

دیگر بهانه به دستت نمی دهم تا دستش بیاندازی. 



حال امروزم

چند روز بود قصد داشتم این دستنوشته ها را رو وب بذارم:



بوی بادام تلخ می دهد 

آینکه بدانی، محترم است کسی که هر دو رویش یکی است.





یک روز دیگر گذشت. گذشت اما بی تو. با خاطرات تو.

نمی دانم اما گمان می کنم خاطرات زنده مانده گارترند 

و در عمق جان آدمی ریشه می دوانند. 

یاد گرفته ام خاطرات ضبط شده دیگر حال و هوایی ندارند

کمتر مرورشان می کنم 

آخر خاطرات مرده زنده نیستند. 

پس به روزهای زنده می اندیشم

همان روزهای و خاطرات زنده ای که روزی سهم تو بودند. 








شستشوی ذهن آغاز می شود

با نام واژه هایی که اگر تکراری هم شوند 

باز شکوه خود را حفظ خواهند کرد

با نام آرزوهایی که همیشه در سطر اول قرار دارند 

با اینکه دست نیافتنی ست اما 

با امید باریکی جان می بخشند. 





گفتم: امروز حال خوبی دارم 

از حال تو هم با خبرم. 

حال امروز ، حالی میان شادی و اندوه غریبی ست. 

مثل خواب اجباری در بهار. 

ناخواسته سراغت را می گیرد بی رضایت تو. 

بتو گفته بودم پیشتر 

بیشتر مراقبم باش

تا خواب ابدی بهار مرا با خود مشغول نکند. 





قول داده بودم، قبل از این سفر همه چیز را برایت تعریف کنم. یقین داشته باش از هرچه بود با تو گفتم جز یک خبر. 

خبر بیماری ام که می دانم شنیدنش دشوار بود. ترجیح دادم نگویم تا لذت دوست داشتنت پایان نگیرد. مرا ببخش خبر دست اولی نداشتم. 






از تو چه پنهان فروش امسالم خوب بود. تمام غم و اندوهم را به رودخانه ای در قبال یک شنا فروختم. 





گوشت با من است. تکرار حرفهای دیروزم نیست. فرزندی در راه است. 







به آرزوهای قشنگتون برسین...

رویا 

بالاخره پر سرعت شدم

سلام 

امروز بالاخره اینترنت ADSL  خونه وصل شد. هر چند سرعتش پائینه ولی از هیچی بهتره. 

هنوز خستگی نمایشگاه رو حس می کنم. امروز تولد یکی از دوستانم بود براش هدیه هم خریده بودم اما وقتی بهش زنگ زدم خواب بود. چند بار بهش زنگ زدم گفت سرم شلوغه. 

من نمی دونم چرا آدمها اینجوری هستند. الحمداله خدا را شکر من از هیچ لحاظی کمبود ندارم. پدر و مادر خوب، کار خوب اما این دوستان من خیلی بی معرفت هستند. حالا اگر من یک روز زنگ نزنم فردا گله می کنند که رویا چرا زنگ نزدی؟!! 

اما وقتی خود من با اینهمه مشغله زنگ می زنم جواب تلفن نمی دن. راستی این دنیا اونقدر ارزش داره که دل کسی رو از خودمون برنجونیم. دل کسی که شاید یه زمانی دیگه بین ما نباشه؟!!!



به آرزوهای قشنگتون برسین...


رویا