رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

سفر به شیراز و کازرون - بخش آخر

بخش آخر

مقصد بعدی من شهر شهید پرور کازرون بود. همان شهری که در دوران انقلاب اسلامی یکی از چند شهر مهم در زمان حکومت نظامی و تحت شدید تدابیر امنیتی بود. به هر حال دیدن کازرون شاید همه معماهای مرا حل می کرد.

باید به ترمینال امیر کبیر می رفتم. از کنار پارک کودکان و یا بقول شیرازی ها پارک قوری گذشتم. مسافرین زیادی بودند که چادر علم کرده و شب را در پارک گذارنده بودند. چهره شهر خالی از مردم و هیاهو بود. سکوت سنگینی شهر را پوشانده بود. همیشه از این سکوتها تنفر داشتم.

به هر حال له کازرون رسیدم. به گمانم هنوز 8 صبح نشده بود. عجب آدم خوش شانسی هستم. تا آمدن وارد ترمینال شوم، مردی فریاد زد: کازرون حرکت.

سریع بلیطی تهیه کردم و درست سمت راست در صندلی اول نشستم. ذهنیتی که من از شهر کازرون داشتم اینجا مصداق پیدا کرد.

از شیراز تا کازرون حدود 135 کیلومتر است و حدود 3 ساعت با اتوبوس طول خواهد کشید. به هر حال سوار شدم بدون اینکه وارد محوطه اصلی ترمینال شوم. به هر حال همه اینها کار خداست.

نمی دانم حسن منتظر من هست یا نه؟!!

کازرون دارای گردنه های بسیار خطر ناکی است. سراشیبی و سربالایی های بسیار تندی دارد. عبور از آن خیلی مشکل است. به هر حال اتوبوس بهتر است تا وسیله شخصی. از کنار کوهها و دره های نه تقریبا سبز گذشتیم. یاد شمال افتادم. کاج و سپیدارهای سر به فلک کشیده همیشه سبز و دره های پر شیب همه یادآور شمال است.

به هر حال از دشت ارژن هم گذشتیم. محلی که روزی حاج آقا و دیگر دوستانش در زمان شاه قصد داشتند بعد از سفر یک ماهه از مشهد به کازرون برگردند . درحالیکه کیفشان پر بود از اعلامیه و عکس و نوار سخنرانی مذهبی بود. که البته بخیر گذشت و یکی از دوستانش که از راننده های گروه رستاخیز بودند آنها را از اعدام حتمی نجات دارد. (ان شا ا... کتاب فرمانده غریب چاپ شد موضوع فوق را کاملتر و شیرین تر خواهید خواند.)

بالاخره با کازرون رسیدیم. ساعت 30/10 صبح بود. هوای دل انگیز کازرون که کمی هم گرم بود بر صورت همه مسافرین که البته خسته نبودند پاشیده شد.

من که به سفر عادت داشتم و خستگی برایم معنا ندارد. البته بستگی به سفر دارد اگر کاری باشد یک جور است و اگر تفریحی باشد که دیگه عالیه!!!

کازرون محل تولد حاج آقا رحیم قنبری، شهید همدانی نژاد، و... و بقیه شهدا بود که قرار است بر سر مزار شهدای این شهر شهید پرور بروم.

از قیافه ام معلوم بود که نه اهل شیرازم نه اهل کازرون. تابلو بود که اهل شهر دیگری هستم.

از اتوبوس پیاده شدم. می دانستم که وقت زیادی ندارم و اولین و آخرین اتوبوسی که از کازرون به تهران می رود ساعت 13 حرکت دارد. به گام افرودم و از ترمینال خارج شدم. باید از بهشت زهرا شروع می کردم. تاکسی گرفتم و مستقیما به بهشت زهرا رفتم. براستی اگر کمکهای حاج آقا نبود محال بود به این سرعت همه شهدا را پیدا کنم.

کمی خسته بودم. هر چند شب گذشته را در راه بودم و گاهی خوابم می گرفت با این حال خستگی از سر و رویم می بارید.

راستی یادم رفت بگم تو اتوبوس کازرون حسابی از خودم پذیرایی کردم و صبحانه مفصلی خوردم.

قبل از اینکه وارد وارد بهشت زهرا شوم با خودم عهد کرده بودم که زار زار گریه کنم و عقده دل با شهدا باز کنم و آسمان سینه ام را صیقل ببخشم. عهده کرده بودم که بعد از آنها راهشان را ادامه دهم. این دینی بود که به گردن خود داشتم. البته ویراستاری این کتاب آخری هم شاید به  نوعی ادای دین باشد. به هر حال وارد وارد فضای عرفانی و روحانی گلزار شهدا شدم قلبم برای مدتی ایستاد و اجازه حرکت را از من سلب نمود. نمی دانستم از کجا شروع کنم. خلوت بود و تک و توک آدم بود. به هر حال شروع کردم. صدای گامهایم فضای بهشت زهرا را پر کرده بود. احساس کردم صدای کفشهایم تا انتهای وجودم رسید و سرم را با دو دستم گرفتم که شاید تعادلم را حفظ کنم. بدنم سرد شد و موی بدنم سیخ شد.

بعد از مدتی حالم که بهتر شد دوربین و ... را از کیفم بیرون آوردم و شروع کردم از شهدای دوران انقلاب و از همه مهمتر از دوستان و هم محله ی حاج آقا قنبری عکس گرفتن. بر سر هر مزار که می رسیدم نگاهی از حسرت به سنگ سردشان می کردم و با فاتحه و صلوات روحشان را شاد می کردم. وقت آنرا نداشتم که مزار آنها را شستشو دهم. که البته سنگ مزار شهدا در حال عوض شدن بود و خیلی از شهدا هنوز سنگ قبر نداشتند و سنگ کوچی بالای سر مزار بود که اسم شهید برای مدت موقتی حک شده بود. تا آنجا که حافظه ام یاری می کرد و کمک حاج آقا قنبری این امکان را به من داده بود که درست سر مزار شهدایی که می خواستم می رفتم.

به هر حال عکس ها را گرفتم و به مزار شهیدی که مدتی پیش به خوابم آمده بود رسیدم.

آن شهید کسی نبود جز شهید حسن همدانی نژاد.

وقتی به مزارش نزدیک شدم، احساس کردم که حسن منتظر من بود. بار دیگر صدای گامهایم در تمام درونم پیچید و انگار مرا از زمین جدا نمود و با روح حسن در هم آمیخت.

به عکس حسن خیره شدم. همانطور بود که به خوابم آمده بود. با همان اخم و چهره ای که مردی و استواری و ایثار و هر چه که بگویی از رخش می تراوید.

چهره اش و همه ایثارگری هایش کمی شبیه حاج مجید سوزوکی تو فیلم اخراجیها ست. که اینجا مصداق آن فیلم است.

له هر حال کمی به عکسش نگاه کردم و کنار مزارش نشستم. با آب سنگ مزارش را شستشو دارم. البته اینها تنها شهیدی بود که در کازرون من سنگ مزارش را شستشو دادم.  هر چند فرقی با بقیه شهدا برایم نداشت. ولی هر چه باشد 1000 کیلومتر مرا به سمت خود کشانده بود.

از موقعی که شهید حسن همدان نژاد به خواب آمده است آرامش و قرار مرا از کف داده ام و عاشق این شهید گشته ام.

دیداری از دیگر شهدا بخصوص شهید پیرویان، دیده ور و ... داشتم و بعد از آن دوباره آزانس گرفتم و به امامزاده سید احمد نوربخش جایی که زمانی حاج آقا قنبری ... (بقیه اش را در کتاب بخوانید لطفاً....)

کمی گیج شده بودم. نمی دانستم از کجا شروع کنم. این امامزاده کمی تغییر کرده بود. امانت خانه تخریب شده بود و از آن در چوبی بزرگ قدیمی دیگر خبری نبود. از شهدای این امامزاده نیز عکس گرفتم و یاد و خاطرات آنها را بار دیگر در ذهنم مجسم کردم که روزی در خاطرات حاج آقا قنبری زنده بودند و حماسه آفرینی کردند. آرامش عجیبی به من دست داد. تا قبل از ورود به کازرون می خواستم اگر به مزار شهدا رسیدم فقط گریه کنم.

اما نشد و از آن گریه و زاری خبری نشد. طلسم شده بودم. پای برگشت نداشتم. دست و دلم برای برگشت کار نمی کرد. دلم می خواست همیجا پیش شهدا می ماندم. نمی خواهم برگردم. من با این کار دارم. و...

حدود 135 عکس از شهدا گرفتم. خدای من فقط از کسانی که من می شناختم این تعداد بود و از بقیه خبری نداشتم. ولی براستی که مدیون این حماسه آفرینها و ایثارگران و آزاده ها هستیم. ما هر چه داریم از وجود مقدس شهداست.

به هر حال ساعتها به سرعت از پی هم می گذشت و وقت رفتن فرا رسید. دقیقاً یادم هست که ساعت 55/12 ظهر بود.

درست 5 دقیقه به حرکت اتوبوس مانده بود اگر نمی رسیدیم باید به شیراز برمی گشتم و از آنجا به تهران بر می گشتم. بر قدم هایم افزودم که شاید به اتوبوس برسم. خدا خواست و آژانس خودش جلوی پایم نگه داشت. چه شانسی دارم من!!

به هر حال از شهدا خداحافظی کردم و تا دیداری دیگر از آنها خواستم که همیشه مشعل راهم باشند و از شفیعان آخرتم باشند.

کارم تکمیل شده بود. کازرون را نیز پشت سر گذاشتم مثل بقیه شهرها البته وقت نشد بروم محل های دیدنی از جمله محل های فرهنگی و تاریخی این شهر را ببینم که ان شا ا... سری بعد.

آزانس به سمت ترمینال پرواز کرد. به ترمینال رسیدیم. اتوبوس زرد رنگی بود که در حال مسافرگیری بود. به سرعت به داخل ترمینال رفتم.  از قبل بلیط رزرو کرده بودم. به هر حال هزینه بلیت را پرداخت کردم و به طرف مغازه خواربار و ... فروشی ها رفتم مقدار توراهی برای مسیرم خریدم. بعلاوه دو عدد ساندویج چون ناهار هم نخورده بود و ...

سریع به سمت اوتوبوس رفتم. به راننده گفتم که این شماره صندلی من است. نمی توانم آخر اتوبوس بنشینم. راننده یه نگاهی به من کرد و گفت: خانم هر جا دلت می خواهد بنشین.

من هم از خدا خواسته درست سمتی نشستم که زمانی در اتوبوس مشهد نشسته بودم. یعنی صندلی 5 و 6 را گرفتم.  بازم تا تهران تنها نشستم. از گرسنگی دست و پاهایم می لرزید. تو این مدت 100 نفر زنگ زدند و پرسیدند کجائی؟!!

اتوبوس با 14 مسافر حرکت کرد.

ساعت 10/13 به وقت محلی کازرون اتوبوس به مقصد تهران به راه افتاد. این هم از این سفر!! دیوانه!دیوانه!

در مسیر به مادر و خواهر بزرگم زنگ زدم. به یکی دیگر از دوستان نیز زنگ زدم و آمار دادم.

اتوبوس ساعت 15/15 به شیراز رسید. از کنار خیابانهای خالی از عابر گذشتیم. یاد همه خاطرات بخیر. دیگه پیر شدیم.

در این مدت من یک عدد ساندویج و نوشابه پپسی و مقداری پفک و مقداری هم میوه خورده بودم.

از شیراز خارج شدیم و به راه افتادیم. راننده تا ساعت 30/21 هیچ جا نگه نداشت. برای شام و نماز پیاده شدیم. من ساندویج خورده بودم و اصلا گرسنه نبودم. به یک فنجان قهوه اکتفا نمود و بعد از 20 دقیقه اتوبوس حرکت کرد.

فکر می کنم نزدیکی ها صبح بود که بار دیگر اتوبوس نه داشت. فکر می کنم صبح شده بود. چون هوا روشن بود. بار دیگر اتوبوس به راه افتاد و تا تهران دیگر چیزی نمانده بود. وای خدای من دوباره روز از نو روزی از نو...

ساعت 30/4 صبح به تهران رسیدیم. نمی دانم ولی هوا تاریک بود و ترمینال جنوب خلوت بود. به طرف اتوبوسهای درون شهری رفتم. از آنجا به آزادی و از آزادی هم به طرف خانه رفتم.

بار دیگر به شهر خویش بازگشتم. به جائی که دوستش ندارم. فقط تحمل... همین.

با دست پرباری برگشته بودم. و شعری تازه که به زودی پست خواهم کرد.

به آرزوهای قشنگتون برسین..

رویا

نظرات 5 + ارسال نظر

سلام دست نوشته بسیار ریبای بود_بیش من هم بیا وداستان عاشقونم رو بخون ونظرتم در موردش بکو_دوست داشتی لینکم بده_فدات از مشهد

رایان 1387,08,09 ساعت 19:26 http://khooshe.blogsky.com

سفرنامتون رو همه رو خوندم

دلم میخاست چیزی بنویسم ولی به احترام شهدا نتونستم شوخی کنم

شاید بعدا در بازه دوستی که مردانه رفت و شهید شد پستی بزارم

غلامرضا آئین

وقتی باهام خداحافظی میکرد تو اکابر، گفت دیگه برنمیگرده!
سهمشو قبلن داده بود! یه پا! گفتم تو چرا
گفت به خاطر برادرم، من نرم اون میره و تو این رفتن برگشتی نیست!
ایییییییییی

خسته نباشی سایت قشنگی داری استفاده کردم از کلمات زیبای شما در نوشتن خاطرات خوبت

خسته نباشی سایت قشنگی داری وخاطرات زیبای نوشتی از کلمات بخوبی استفاده کردی

سلام رویا جون.مطلب بسیار خوبی نوشته ای ممنون.اگه تونستی به ماهم سربزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد