رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

سفر به شیراز و کازرون - بخش سوم

سفر به شیراز و کازرون

بخش سوم

نمی دانم ولی این سفر برایم مثل بقیه سفرهای داخلی و یا خارجی نبود. یک معادله نامفهوم وجود داشت که باید حلش می کردم. در ضمن یکی از بچه ها هم خیلی دوست داشت که در این سفر همراه من باشد ولی به دلایلی نتوانست مرا همراهی کند. البته تنهایی یه چیز دیگه ست!!

به هر حال دیدن یک شهید آن هم بعد از گذشت 26 سال و یا بهتر بگویم؛ دیدن از مزار یک شهید ارزش این همه سختی و تنهائی رو داشت. شما باورتون می شه که من 5/835 که فقط تا شیراز مسافت داره و بعد از آن هم احتمالا 200 کیلومتر دیگر بروم تا به کازرون برسم فقط و فقط دیدن یک مزار ...!!

دیدن مزار شهید حسن همدانی نژاد همه ابهامات و دلتنگی ها و دردها را از میان برد. به هر حال از مسیری که پیش از این گذشت رد شدیم . کم کم به اصفهان رسیدیم. ساعت 36/23 شب بود که اصفهان رسیدیم. مسافرینی که قصد پیاده شدن در اصفهان را داشتند از اتوبوس پیاده شدند.

راستی یادم رفت بگویم که راننده مهربان این اتوبوس یک موسیقی اصیل گذاشت از مرحوم ایرج بسطامی که من با صدایش هزاران خاطره دارم. که در ابتدایش خواند:

کجائی ای که دلم بی تو در تب و تار است...

که البته من نمونه کارش را در پائیز افتخاری گوش داده بودم. به هر حال تا صبح با صدای زیبا و دلنشین بسطامی گذشت. من هم هراز گاهی از خواب بیدار می شدم و به جاده و اطرافم خیره می شدم.

بعد از گذشت 10 از آخرین سفر به شیراز اصلا نمی دانستم چگونه باید بروم. کجا برم؟ به هر حال هر فکری به ذهنم خطور می کرد.

ساعت 15/6 صبح به شیراز رسیدیم. از کنار دروازه قرآن رد شدیم. یاد آن موقع که با خواهرم زری عکس یادگاری گرفتم افتادم. چقدر بهش گفتم بیا با هم بریم اما دو تا بچه نذاشتند. به هر حال همه مسافرین بیدار شده بودند. تا نهایتا 10 دقیقه دیگر در ترمینال شیراز خواهیم بود.

به ترمینال شهید کاراندیش شیراز رسیدیم. از اتوبوس پیاده شدم. هوشیار هوشیار بودم. از ترمینال خارج شدم و مستقیم به سمت شاهچراغ که به قول شیرازی ها در پائین شهر واقع شده بود رفتم.

تو تاکسی به چهره شهر نگاه می کردم. شهر خالی خالی بود. انگار روح شهر مرده بود. خبری از مردم نبود. البته ساعت 6 صبح خوب مردم خواب بودند.

بالاخره به حرم شاهچراغ رسیدم. از تاکسی پیاده شدم و به راه افتادم. از آخرین زیارت 10 سال و اندی می گذشت. خیلی عوض شده بود. سلام امام رضا(ع) را برای شاهچراغ آورده بود.

بعد از زیارت گوشه ای نشستم و به فکر عمیقی فرو رفتم. از قبل   آدرس مزار شهدا در کازرون را گرفته بودم. ولی خوب این تنهایی و ناآشنائی کمی برایم سخت بود. با این وجود احساس بسیار خوبی داشتم. 1000 کیلو متر ارزشش همه چی رو داشت.

ساعت 30/7 صبح بود. از رواق بیرون آمدم و به طرف در ورودی رفتم. کفشهایم را به پا کردم و وارد محوطه شدم. چند عکس از گنبد و کبوتران کنار حوض که چه فارغ از دنیا و آدمها در حال خوردن و آب بازی بودند گرفتم که به زودی قرار خواهم داد تا شما هم از دیدن آن لذت ببرید.

به هر حال چشمانم را برای مدتی بستم. فردا روز شهادت امام جعفر صادق(ع) بنیانگذار مذهب شیعه است. خدام های حرم شاهچراغ خود را برای مراسم فردا آماده می کردند.

بالاخره دل کندم و از حرم شاهچراغ (ع) بیرون آمدم. یه نیمه مثلث تشکیل داده بودم. منظورم اینه که اول قم بعد مشهد حالا هم که شیراز و این مثلث تکمیل خواهد شد به یاری خداوند با رفتن به کربلا که این مثلث روی نقشه ایران را تکمیل کنه.

به بیرون رفتم. از مردم در سطح شهر خبری نبود. چند معتاد اطراف حرم بودند. واقعا که متأسفم با این مملکتی که هزاران نفر جان خود را فدای آبادی و آزادی این مرز و بوم کنند و حالا باید با این صحنه ها روبرو شد. خوب کاریش نمی شد کرد بیمار هستند و شاید در عالم هپروت لذت بیشتری از زندگی می برند.

از مردی سئوال کردم که چگونه می توانم به کازرن برم. خوب شد که پرسیدم و الا می خواستم به همان ترمینالی از تهران به آنجا آمده بودم بروم.

 

 

ادامه دارد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد