رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

سفر به شیراز - بخش اول

خوشا شیراز و وصف بی مثالش  

 

سلام یه همه خوبان  

 

تازه از سفر برگشته بودم اما انگار نه انگار. خستگی های سالهای رفته در جانم ریشه دوانده بود. انگار با هیچ چیز التیام نخواهد یافت. جز سفر و سفر... 

 

بالاخره یک تعطیلات سه روز پیش اومد و آماده سفر شدم. مثل همیشه به کسی هم نگفتم و راهی شدم.  

 

راستش دیدن شیراز ملاک برایم نبود و بیشتر می خواستم که کازرون را از نزدیک ببینم. آخه همیشه تو کتابها خونده بودمش. به هر حال این هم یک شهر جدید بود که باید از آن دیدن می کردم.  

راستی شدم مثل یک دیوونه که زنجیر به پاش بسته شده و راه گریزی هم ندارد.  

روز پنج شنبه بود. از شب قبل به مامان گفتم که قصد دارم به شیراز بروم و از آنجا به کازرون سفر کنم. کار زیاد سختی نبود و من مثل همیشه با خطرات آن آشنا بودم. تاریخ ۰۲/۰۸/۸۷ بود و آماده آماده بودم.  

این بار سوم بود که به شیراز می رفتم اما این دفعه به تنهایی به شیراز می رفتم. مقدار خرت و پرت با خودم برداشتم و ساعت ۱۳ از شرکت بیرون زدم. از پارک ملت تا ونک رفتم و از آنجا با مترو میرداماد به ترمینال جنوب رفتم.  

گرسنه بودم. یک چیزی خوردم و بلیت تهیه کردم.  

ساعت ۱۶ ساعت حرکت بود. برای اینکه سرم را گرم کنم کمی گشت زدم و مقدار میوه و چیپس و ... خریدم و منتظر حرکت شدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد