ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
ساعت 20.30 بود که برای شام نگه داشتند. باید بگویم این راننده اصلا جای باصفا و خوب سراغ نداشت. در یک رستوران درپیت نگه داشت. فقط کوبیده و جوجه داشت. ترجیح دادم کوبیده بدون برنج بخورم. اما وقتی کوبیده را آورد دیدم سوخته و نان مانده تحویلمان داد. شاید یک تکه نان به اندازه یک بند انگشت از آن نان خوردم و کباب را هم بدون نان خوردم. اما موقع رفتن نان را باسبدش به نزد مسئول رستوران بردم و گفتم:
- آقا می توانم یک انتقاد بکنم.
- بله. بفرمائید.
- این نان برای کی بود؟
- همین امروز . تازه است.
- پیشنهاد می کنم یه کمی از این را بخورید من مطمئن هستم که مال چند روز پیش است.
- نه خانم مال امروزه.
- کباب چی . همه اش سوخته. مال پول نمی دهیم که غذای سوخته بخوریم.
- خوب خانم شما اولش می گفتید که برایتان عوض کنند!!
- شما باید کیفیت غذایتان را بهتر کنید. متأسفم.
- ....
یک نگاهی به سرتاپای او کردم و از رستوران خارج شدم. عجب شانسی دارم من.
راستی یه اتفاق دیگر افتاد که ....
نمی دانم حدود نیمه های شب بود و تقریبا همه مسافران در خواب بودند. صدای آرام نوار عباس قادری هم شنیده می شد. یک دفعه چند نفر از انتهای اتوبوس خطاب به راننده گفتند:
- آقای راننده نگهدار ماشین آتیش گرفته.
- همه نگاهها به انتهای اتوبوس چرخید. چند نفر هم از جایشان برخاستند. من هم نگاهی به انتها کردم. دیدم یک دود سفید رنگ عجیبی فضای اتوبوس را پر کرده است. به به با این راننده هواس جمع.
- راننده در وسط بیابان نگه داشت و به انتهای اتوبوس رفت.
- بعد از چند دقیقه دیدیم که با یک کپسول آتش نشانی به وسط اتوبوس آمد. خنده دار بود. این کپسول توسط چند جوان شیطون باز شده. بود. این بچه ها ضامن کپسول را کشیده بودند و این فاجعه که نه ! را به بار آورده بودند. اکثر شمالی ها از ماشین پیاده شدند. اما من و بغل دستی ام همچنان نشسته بودیم. راننده گفت: پیاده شوید برایتان خوب نیست.
- آب صابون و دود همه جای اتوبوس را فرا گرفته بود و بسختی می توان نفس کشید. همه پیاده شدیم و در آن تاریکی و در بیابان دقایقی را سپری کردیم.
- نگاهم به آسمان افتاد. خدای من! آسمان چقدر اینجا قشنگ است. آنقدر به زمین نزدیک هستند که می توانی با دستانت خوشه خوشه ستاره بچینی. اینجا به خدا نزدیکتری. نمی دانم ولی احساس خوبی داشتم. سرمای عجیبی در سراسر جانم نشست ولی توأم با عشق خداوندی. توصیف آن لحظه سخت برایم مشکل است. ولی لحظه نابی بود.
بعد از چند دقیقه که دود از اتوبوس خالی شد و هوای سرد و واقعاً تمیز وارد اتوبوس شد همگی سوار شدیم. سپس راننده شروع به حرکت نمود ولی هر از گاهی زیر لب غر غر و کرد و بد و بیراه به آن جوانان می گفت.
به هر حال این نیز بخیر گذشت.
تا زمان رسیدن به مشهد، چندین بار از خواب بیدار شدم. هر بار که بیدار می شدم با درد عجیبی در گردنم مواجه می شدم. به هر حال اتوبوس سوار شدن یعنی همین دیگه.
به هر حال نزدیک صبح بود. هنوز آفتا طلوع نکرده بود که راننده گفت:
- برای نماز پیاده شوید.
همه در حالی که خواب آلود بودند. پیاده شدیم. من و خانمی که همسفر بودیم پیاده شدیم. نمی دانید وقتی از اتوبوس پیاده شدیم چه سرمای بدی بود. باور کنید انگار زمستان به این منطقه آمده بود. متوجه نشدم کجا بود. ولی باید بگویم جای بسیار کثیفی بود. فقط به سرویس بهداشتی اکتفاء کردم و از خواندن نماز در آن مکان خودداری کردم. بعد از 15 همه سوار شدیم.
ادامه دارد..
سلام.
خوبید؟
زیارت قبول.
و خدا نگهدار.
سلام رویا جوووووون
من آپم وقت کردی بیااااااااااااا.
باااااااااااااای و بووووووووووووووس