ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
بخش اول :
همزمان با ورود من به مغازه پسر جوانی نیز وارد شد. می دانستم که به دنبال بهانه است تا راهی برای بازکردن سخن باشد. من که دیگر هفت خط روزگار شده بودم و اگر می گفتی ف من تا فرحزاد می رفتم.
در مغازه هر چه گشتم تا چیز مناسبی پیدا کنم نبود.بالاخره گفتم آقا یک آب معدنی کوچک لطفاً.
متوجه نشدم پسر جوان چه خرید. چون اصلا علاقه ای نداشتم که بدانم. به هر حال جلوی راهم ایستاد و نگاهی به من و چادر و... انداخت. البته قیافه من طوری است که اگر فقط یک نگاه کنم سریع راهم را باز می کرد. اما مثل همیشه سرم پائین بود و ترجیح دادم خودش بگوید ببخشید بفرمائید.
به هر حال نزدیکش شدم تا اینکه گفت آخ. ببخشید بفرمائید.
من که می دانستم قضیه چیست به سردی از همان دردی که وارد شده بودم خارج شدم. بلافاصله بدنبال من راه افتاد و چندین بار گفت: ببخشید خانم. خانم. شما هم تهران می روید.
محکم گفتم: نه!(یعنی علاقه ای به حرف زدن با شما را ندارم). بدبخت بیچاره از گفته اش پشیمان شد. راهش را کشید و رفت.
به هر حال اگر او قصد مشهد آمدن را هم داشت من علاقه ای به حرف زدن را نداشتم. این امور برای من عادی بود زیرا من خیلی سفر کرده ام آنهم به تنهایی. بنابراین دلیلی نداشت با همه مسافران دوست شوم و ارتباط برقرار کنم.
بعد از آن دو مرتبه به طرف تعاونی شماره یک رفتم. هنوز ساعت 16.30 بود. دیگر داشتم کلافه می شدم. نه کتابی داشتم و نه چیز دیگری که خود را مشغول کنم. گاهی اوقات نیز در محوطه تقریباً کوچک ترمینال قدم زدم. از قیافه ام معلوم بود که بچه ساری یا مشهد نیستم. اصلاً تابلو بودم. به هر حال این چند ساعت تا سوار شدن به اتوبوس شاید سالی برایم گذشت.
هنوز روی صندلی اداری تعاونی یک روبروی باجه بلیت فروشی نشسته بودم و آمد و شد مسافران را تماشا می کردم. احساس کردم سردم شده است. باید فکری برای گرم کردن خودم می کردم. یاد چای افتادم. اینبار برای اینکه چشمم به آن پسر جوان نخورد از در شرقی تعاونی یک بیرون رفتم. به انتهای ترمینال رفتم. دست و صورتم را شستم و از آقایی پرسیدم که کجا می توانم چای تهیه کنم؟
گفت همین بغل قهوه خانه است.
رفتم اما قهوه خانه نبود که!! البته با دیدن یک خانم روح در کالبد سردم دمیده شد. آن خانم آشپز بود و غذا درست می کرد. تقریباً شبیه یک اغذیه فروشی بود. اما تا حدودی بزرگتر بود. چند مرد نشسته بودند. پس از سلام وارد شدم. به خانم گفتم: چای می خواستم.
روبروی در وردی نشستم. یک استکان چای برایم آوردند. راستی من تا حالا به تنهایی چای بیرون نخورده بودم. خورده بودم اما در لیوان یکبار مصرف و یا تو مجتمع تفریحی مسافران مهتاب در مسیر راه تهران قم یا همان رستوان بسیار شیک که در مسیر قم اصفهان است. با رئیس های قبلی ام و یا دیگران دوستان . به هر حال برایم جالب بود. یاد قهوه خانه های قدیمی افتادم.
راستی خانم ها راحت نیستند و یه جورایی معذب هستند. البته تقصیر خودمان است. مگه نه!!
چای خیلی داغ بود و علیرغم عادتی که نداشتم در نعلبکی خوردم. حسابی ذوق کرده بودم. خیلی گرمم شد. بعد از آن پول را زیر نعلبکی گذاشتم و آنجا را ترک کردم. همش خدا خدا می کردم این پسره رفته باشد.
خبری نبود و من دوباره به تعاونی یک رفتم. انتظار کشنده ای بود. ساعت 18 بود. در این فاصله چندین مرتبه از مسئول صدور بلیت پرسیدم که اتوبوس 18.30 مشهد کی حرکت می کند؟
گفت: صبر کنید تا 15 دقیقه دیگر.
از بیکاری حوصله ام سر می رفت. فقط کافی بود به من بگویندبالای چشمت ابروست. بلایی به سرش می آوردم که تا آخر عمر یادش نرود. از تعاونی یک بیرون آمدم و بطرف اتوبوس ها رفتم. به به دیدم فقط من بی قرار نیستم . عده زیادی از مردم کنار اتوبوس ایستاده اند. البته روی اتوبوس نوشته شده بود. تهران مشهد. این یعنی اینکه اتوبوس برای ساری نبود. خدا را شکر کردم که مال این شمالی ها نیست. البته قصد جسارت ندارم. ولی خوب دیگه..
به هر حال راننده وقتی با بی قراری و سرمای ما مواجه شد دیگر راهی ندید و تسلیم شد و در را باز کرد. بسم ا... گفتم و وارد شدم. صندلی شماره من 5 بود. راستی یک چیز خیلی مهم را بگویم. هر وقت من بلیت می خواهم بخرم بهترین جا نصیب من می شود البته به غیر از بلیت قطار دیروز ساری که وسط نشستم. حال هم همین طور کنار پنجره ردیف دوم بودم و همه جا را بخوبی می دیدم. قبل از من خانمی نشست یعنی جای من نشست. من هم چیزی نگفتم و گذاشتم که کنار پنجره بنشیند اما دریغ از یک نگاه که در این مدت به بیرون پنجره انداخته باشد. پس برای چه کنار پنجره نشستی آخر؟؟
به هر حال نشستم. یادم رفت بگویم بابت صحبت را بیرون از اتوبوس باز کردیم. او اولین بارش بود که به تنهایی مشهد می رفت. من هم گفتم که اولین بارم است که به مشهد برای زیارت می روم. آن دختر خیاط بود و به دیدن نامزدش در چناران می رفت. تازه یک ماه بود که نامزد کرده و شوهرش مهندس مکانیک بود. تا آنجا خیلی حرف نزدیم و ترجیح دادم فیلم کلاهی برای باران که در اتوبوس گذاشته بودند را ببینم. تنقلات خوردم و کمی هم حرف زدیم. دو شب بود که نخوابیده بودم. این اولین بار بود که اینقدر در راه بودم. آنهم با اتوبوس و 12 ساعت روی صندلی نشسته بودم. گاهی خوابم می گرفت و می خوابیدم. اما وقتی بیدار می شدم با درد عجیبی در گردنم مواجه می شدم. باور کنید گاهی اوقات به آهستگی سرم را با دوست می گرفتم و تکان می دادم می ترسیدم گردنم بشکند. عجب مسافرت طولانی شد. اما خیلی خوش گذشت. مخصوصاً که اولین بارم بود که به مشهد می رفتم. در این 12 ساعت اتوبوس از مسیرهای مختلفی گذشت و از گرگان شروع کرد تا به مشهد برسد. راننده عباس قادری گذاشته بود و تا خود صبح مسافرین با آرامش خوابیدند . راستی یه اتفاق دیگر افتاد که ....