بخش دوم
وقتی بیدار شدم ساعت 30/8 صبح بود. عجب خوابی رفته بودم. خیلی دلچسب بود. فریبا داشت وسایلش را جابجا می کرد. بلند شدم و از طبقه دوم تخت پائین آمدم و دست و صورت خود را شستم. بوی نم می آمد. پنجره را کمی باز کردیم مگر بوی باران شب گذشته از اتاق رخت ببندد.
صبحانه خوردیم و آماده شدیم که گشتی در شهر بزنیم. فریبا می گفت سر خیابان خوابگاه آنها بازاری هست بنام بازار ترکمن ها که اکثر آنها ترکمن هستند. این بازار روزانه بود و هر روز دائر بود.
از نظر من شهر ساری شهر بسیار زیبا و تر و تمیزی است. براستی به همه جای تهران می ارزد. البته مردمانش زیاد جالب نیستند مخصوصاً مردهایش که معلوم نیست گیجند، مستند یا ... حداقل نظر من که اینه. بعدش هم این شهر بسیار گرانی است. منظورم اینه که اگر چیزی می خواهی بخری خون باباشون را هم باید بپردازی ؟ شوخی نیست! عین حقیقت است. از این لحاظ باز صد رحمت به تهران خودمان...
بالاخره به بازار رسیدم. مغازه ای در کار نبود. بیشتر شبیه چادر بود که آنرا پوشانده بودند. از صنایع دستی گرفته تا میوه و .... همه چیز پیدا می شد. تقریباً همه جای آنرا دیدم و مقداری وسایل مورد نیاز فریبا را خریدم. من چیز خاصی برای خودم نگرفتم. باران درحال بارش بود. اما شدت نداشت. به هر حال از آنجا بیرون آمده و به طرف میدان ساعت براه افتادیم. فریبا خودش بار اولش بود که میدان ساعت را می دید. مسیر را دور زدیم و پیاده به خوابگاه برگشتیم.
ساعت نزدیک به 12 بود که فریبا چیزی برای ناهار درست کرد و با هم خوردیم. کمی صحبت کردیم و نصیحت های پندآموز را بار دیگر به فریبا گوشزد کردم که حواسش را خوب جمع کند و فقط به درس خواندن معطوف کند.
به هر حال هر چه باشد من 11 سال از او بزرگتر بودم.
آمدن به شمال یعنی اینکه حتما باید کنار دریا بروی و الا مزه ندارد. ساعت فکر کنم 13 بود که به سمت دریا راه افتادیم اصلا یادم نمی آید که بدون وسیله شخصی به شمال آمده باشم. یادشهریور سال 85 افتادم که با بر و بچه ها آمدیم و دو روز را در محمودآباد ماندیم و...
تاکسی نبود با مینی بوس راه افتادیم. باران شدیدی شروع به باریدن کرد. چتر همراهمان نبود. حتم دارم که مثل موش آب کشیده خواهیم شد. تا کنار دریا رسیدیم حدود 20 دقیقه سپری شده بود. از شدت باران کاسته شده بود. شاید بتوان کنار دریا رفت اما دریا موجی شده بود و شنا کردن در این هوای سرد و بارانی ممنوع بود.
بعد از مدتها به کنار دریا رسیدم. کمی خیس شدیم. اما کنار ساحل ایستادم و عکس یادگاری گرفتم. یادم است آقایی از من خواهش کرد که یک عکس یادگاری از خودش و همسرش بگیرم. بعد از آنها برای مدتی کنار ساحل ناآرام خزر ایستادم و زمزمه کردم:
دریا سرشار از خاطرات تلخ و شیرین ماهی هاست....
که یکدفع موج بزرگی به انداز یک بشکه به طرفم آب ریخت و از آنهمه آدم آب را روی من ریخت حتی قطره آب که فریبا در کنار ایستاده بود را روی آن نریخت. شاید دریا می خواست بگویئ که بگو؟
دریا سرشار از خاطرات تلخ و شیرین آدمهاست نه ماهی ها....
ولی خوب از قدیم و ندیم می گویند آب نطلبیده مرادست...
بعد از آن سوار ماشین شدیم و برگشتی. به خوابگاه رسیدیم و کمی استراحت کردیم. مسئول خوابگاه را اجیر کردم که به هر طریق ممکن شده بلیت مشهد برایم گیر بیاورد. راستی یادم رفت این را بگویم که وقتی به ایستگاه راه به سمت اطلاعات راه آن رفتم که بلیت مشهد تهیه کنم، نمی دانم قضیه از چه قرار بود. مسئول اطلاعات زبانش بند آمد و نمی دانست چه بگوید. آخر مگه من پرسیده بودم که نامفهوم بود. هان! یادم آمد. من وقتی قم رفته بودم چادر جدیدی خریده بود و با این شال سبز خیلی به من می آمد. شاید علتش این بود. خلاصه با مصیبت توانستم از زیر زبانش بکشم. بدبخت بیچاره زبانش بد آمده بود. باور کنید اگر کسی می دید حتماً می گفت که چهره اش شده مثل گچ البته شاید هم قضیه چیز دیگری بود. به هر حال گفت که روزهای چهارشنبه از ساری به مشهد است. آنهم 12 ساعت طول می کشد. البته من بعداً ته توی قضیه را درآوردم. قابل توجه شمالی های که همشهری شما به من گفت: شما بهتر است که بروید تهران و از تهران به مشهد بروید. چشم بسته غیب گفتی!!!!
چه راهنمائی جالبی بود. مرد حسابی اگر من می خواستم از تهران بروم به مشهد مگه مرض داشتم که بیایم از تو بپرسم؟؟!!
خلاصه اعصابم حسابی به هم ریخت و او را با موجی از حیرت تنها گذاشتم و از ایستگاه خارج شدم.
بعد از کنار ساحل رفتن دوباره با فریبا چرخی در شهر زدیم. باران نم نم می آمد. بوی نم و خاک و کمی دود شهر ساری را فرا گرفته بود. قصد نداشتم که در ساری بمانم. بعد از آن به خوابگاه برگشتیم و به مسئول خوابگاه گفتیم که بلیت چه شد؟ گفت:
- برای ساعت 20 از ساری به مشهد بلیت رزرو کردم.
بعد از آن کمی با فریبا صحبت کردم و وسایلم را جمع کرده و با آژانس که دو بار آمد و من سوار نشدم بسمت ترمینال رفتم.
ادامه دارد...
وارد ترمینال شدم. ترمینال کوچکی بود. به گرد هیچکدام از ترمینال های تهران نمی رسید. مستقیم.وارد تعاونی شماره یک شدم. مستقیم رفتم به سمت پذیرش و صدور بلیت و خودم را معرفی کردم. پرسیدم:
- زودتر از ساعت 8 ماشین نیست؟
- چرا ساعت 30/18 هست که حدود 12 ساعت در راه خواهید بود.
- همان خوب است.
حساب کردم و بلیت را گرفتم. بدون معطلی روبروی باجه صدور بلیت نشستم. بازهم همه به چادرم نگاه می کردند. با خودم گفتم: حالا مگه چیه ؟ مگه از کره ماه اومدم؟
ساعت 15.30 و چند ساعتی باید تحمل می کردم. انتظار براستی چیز بدی است. کسی را هم نمی شناختم. توجه ام را پیرزن تر تمیز جلب کرد. به چهره اش می خورد که ترک باشد. با تعدادی دیگر از دوستانش که آنها نیز مسن بودند به احتمال قوی می خواستند به اردبیل بروند از لهجه آنها فهمیدم چون خودمم ترک هستم.
به هر حال مسافران می آمدند و می رفتند اما من همچنان سرجایم نشسته بودم. دیگر خسته شده بود. بلند شدم و از ترمینال بیرون آمدم و کمی قدم زدم. بعد از آن رفتم به سمت مغازه ای که توراهی بخرم.
ادامه دارد...