ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
امروز قرار شد از سفر به شهر زیبای ساری و شهر مشهد مقدس برایتان بنویسم.
بخش اول:
بخش یک
سفر به ساری
مدتی بود احساس خستگی شدیدی می کردم. از آخرین مسافرتی که رفته بودم حدود 1.5 سال می گذشت. البته در این فاصله مأموریت به قم و کاشان داشتم. بعد از آن هم قبل از عید فطر به قم رفته بودم. اما همه یک روزه بود و جز خستگی چیزی دیگری در پی نداشت. دیگر خسته شده بودم. هم جسمم و هم روحم از بین رفته بود. حوصله هیچ کس را نداشتم. از قضا هم خواهر کوچکتر و یا به عبارت دیگر آخرین دختر خانواده ما در دانشگاه ساری قبول شده بود و از رفتنش حدود 2 هفته می گذشت. این یک بهانه شدن برای رفتن به مسافرت. هم شد توفیق اجباری و هم مسارفرت.
دور و اطراف شرکتی که من در آن مشغول بکار هستم آژانس جهت تهیه بلیت قطار نبود. از رفتن مسافرت با اتوبوس زیاد دل خوشی ندارم. نه بلیت هواپیما بود نه قطار. مانده بودم چکار کنم. بالاخره یک بلیط افتاد درست روی سرم.
بلیت قطار برای 10/07/87 از تهران به ساری بود. خوب بالاخره مسافرت بود. راستش اصلا برنامه ریزی کرده بودم که به شیراز بروم. با یک تیر دو نشان بزنم که هم مصلحبه نهایی با آزاده ای را داشته باشم هم اینکه دلم یرای شیراز خیلی تنگ شده بود چون از آخرین مسافرتم به شیراز حدود هشت سال می گذشت. که البته جور نشد و من تصمیم گرفتم به شهر دیگری سفر کنم. خلاصه بلیت به مقصد ساری ساعت 10/22 شب مورخ 10/07/87 چهارشنبه بود. اشتباه کردم و بجای اینکه بگویم 09/07/87 گفتم چهارشنبه اصلا یادم رفته بود. به هر حال قسمت اینطوری شد.
روز چهارشنه فرا رسید. مادرم یک مقداری وسایل آمده کرده بود. من هم صبح به همراه خواهر بزرگترم زری به بیرون رفتیم و مقداری هم من وسایل گرفتم. خیلی دیر گذشت. قرار بود دوستم دنبال من بیاید و مرا به راه آهن برساند. ساعت 19 بود که دوستم سر کوچه منتظرم شده بود. تا رسید من تازه یادم افتاد که توراهی نخریده ام. پریدم مغازه و توراهی خریدم.
بسم ا... گفتیم . راه افتادم. مثل همیشه افتخاری گوش دادیم . راه افتادیم. دوستم خیلی دلش می خواست که همسفر من باشد اما آنها عروسی در پیش داشتند و نشد که بیاید.
ساعت30/8 شب به راه آن رسیدم. خیلی زود بود. دوستم غر زد که چرا زودتر نگفتم تا قبلش یک چرخی زده باشیم. من هم سکوت کردم و او هم زیر لب مدام غرغر می کرد.
از اطلاعات راه آهن پرسید که چه ساعتی باید سوار قطار بشوم. مسئول اطلاعات گفت:
- تهران به گرگان سوار شوند.
البته مقصد من ساری بود و باید در ایستگاه ساری پیاده می شدم. به هر حال سوار قطار شدم. واگن 7 صندلی شماره 5 درست وسط کوپه بودم. اکثر سفرها را به تنهایی می رفتم. هر چه تلاش کردم که یک بلیت دیگر برای مادرم بگیرم قسمت نشد. آخر قول داده بودم که تنهایی به مسافرت بروم.
رأس ساعت 10/22 قطار آنهم با صندلی های از رده خارج و کثیف به حرکت افتاد. صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا با قطار آمدم چرا با هواپیما نیامد و .... اتوبوس بهتر بود و ...
قطار حرکت کرد. من در واگن ویژه بانوان بود. چهار تا دختر دانشجو و یک خانم که تا پایان مسیر چند کلمه بیشتر بین ما رد و بدل نشد. همه مردم تو فکر خودشان بودند و با دیگری کاری نداشتند اما من فضول بودم و گاهی اوقات اطلاعاتی بدست می آوردم.
قطار به احتمال قوی حداقل از 5 شهر گذشت. در ایستگاههای فرعی هم نگه می داشت. انگار اتوبوس بود. صد رحمت به اتوبوس.
صندلی ام را بصورت تخت کشیدم وسط و کمی راحتر خوابیدم. نشد و احساس گرسنگی عجیبی به من دست داده بود. تنقلات داشتم ولی هیچ چیزی مثل غذا نمی شد. دارو هم خورده بودم. حسابی گرسنه شدم. سراغ رستوران در قطار را گرفتم. چشمتان روز بد نبیند چه رستورانی ؟ یک کوپه را کرده بودند رستوران نگاه کردم دیدم چند تا مرد نشسته اند و تکان هم نمی خوردند. منو غذا را خواستم دو نوع غذا داشتند یکی جوجه بود و دیگری زرشک پلو با مرغ بود. زرشگ پلو با مرغ - چون کمی هم آب داشت و خشک نبود- انتخاب کردم. از چند واگن رد شدم و در کوپه خودمان را زدم . به خیال اینکه کوپه خودمان است. اما دیدم مردی در را باز کرد. معذرت خواهی کرده و دوباره به راه خودم ادامه دادم.
بالاخره به کوپه خودمان رسیدم. وارد شدم و غذا را آماده کردم که بخورم. نگاه همه را به سوی خودم دیدم. تنهایی از گلویم پائین نمی رفت. به همه گفتم غذای من زیاد است با من شریک شوند اما آنها فکر کردند که من تعارف می کنم. به هر حال غذا را تا حدودی خوردم. بوی مرغ همه را گرفته بود. چقدر بدم می آمد که تنهایی غذا بخورم. غذا خشک بود با ماست کمی برنج خوردم و یک تکه از مرغ را... بقیه را هم دور ریختم . هر چند از اسراف بدم می آمد.
شب بسیار سردی بود. فضای اتاق شده بود زمهریر. لباس تنم بود. اما چون چادرم را درآورده بودم سردم شد. دوباره چادرم را روی سرم گذاشتم. پنجره قظار چندین مرتبه به خودی خود باز شد. بالاخره مجبور شدم مجله را تا کرده و میان لولای آن بگذارم. بعد از چند دقیقه گرمای نفس 6 نفرمان فضای کوپه را گرم و دلچسب کرد. تا خود صبح هزار بار از خواب بیدار شدم. چقدر شب بلندی بود.
از چندین ایستگاه گذشت. همه اش می ترسیدم که ایستگاه را رد کنم و جا بمانم. چندین بار دوستم و مادرم و خواهر از ساری تماس گرفتند. من هم موقعیت خود را اعلام می کردم. هر از گاهی بوی سیگار مرا آزار می داد و چند نفرین نثارش می کردم. بالاخره به قائم شهر رسیدم سه تن از دانشجویان در این ایستگاه پیاده شدند. ما سه نفر ماندیم. کمی پاهایم را دراز کردم که خانمی که با ما همسفر بود گفت:
- ایستگاه بعدی ساری است.
تازه داشتم می خوابیدم که به ایستگاه ساری رسیدیم. بند و بساط خود را جمع کردم از قطار پیاده شدم. از وسط ریل رد شدم و به داخل ایستگاه رفتم. سب گذشته باران سنگینی آمده بود. ضمن اینگه چند شب گذشته یک توفان با سرعت 212 کیلومتر در ساعت آمده بود. به هر حال سوار تاکسی شدم و درست روبری خوابگاه خواهر فریبا پیاده شدم. بیچاره مسئول خوابگاه از ساعت 3 بامداد منتظر من بود. زنگ زدم خواهر آمد پائین و به داخل رفتم. تابلو بود که من خواهر فریبا هستم چون خیلی شبیه هم هستیم و نیازی به کارت شناسائی نداشت.
به هر حال رسیدم. هوا ابری بود و بوی نم همه جا را فرا گرفته بود. وسایل خواهرم را تحویل دادم. احساس کردم چند سالی است که نخوابیده ام. لباسم را نصفه و نیمه درآوردم و روی تخت دوم دراز کشیدم. دیگر نفهمیدم چه شد...
ادامه دارد...
webe khoshgeli dari man azatun kheili khosham oomad makhsusan chon hamesme manam hastin linketun kardam.