ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
دل نوشته های شهید دکتر مصطفی چمران
بخش دوم
چه خوش است؛ دست از جان شستن و دنیا را سهطلاقه کردن،
از همه قید و بند اسارت حیات آزادشدن،
بدون بیم و امید علیه ستمگران جنگیدن،
پرچم حق را در صحنه خطر و مرگ برافراشتن،
به همه طاغوتها نه گفتن،
با سرور و غرور به استقبال شهادت رفتن.
جایی که دیگر انسان مصلحتی ندارد تا حقیقت را برای آن فدا کند، دیگر از کسی واهمه نمیکند تاحق را کتمان نماید…
آنجا، حق و عدل، همچون خورشید میتابد و همه قدرتها، و حتی قداستها فرو میریزند، و هیچکس جز خدا –فقط خدا- سلطنت نخواهد داشت.
من آن آزادی را دوست دارم، و از اینکه در دورههای سخت حیات آن را تجربه کردهام خوشحالم، و به آن اخلاص و سبکی و ایثار، و لذت روحی و معراج که در آن تجربهها به آدمی دست میدهد حسرت میخورم.
خوش دارم که کولهبار هستی خود را که از غم و درد انباشته است بر دوش بگیرم، و عصازنان به سوی صحرای عدم رهسپار شوم.
خوش دارم از همهچیز و همهکس ببرم و جز خدا انیسی و همراهی نداشته باشم.
خوش دارم که زمین زیراندازم و آسمان بلند رواندازم باشد و از همه زندگی و تعلقات آن آزاد گردم.
خوش دارم که مجهول و گمنام، به سوی زجردیدگان دنیا بروم، در رنج و شکنجه آنها شرکت کنم، همچون سربازی خاکی در میان انقلابیون آفریقا بجنگم تابه درجه شهادت نایل آیم.
خوش دارم که مرا بسوزانند و خاکسترم را به باد بسپارند تا حتی قبری را از این زمین اشغال نکنم.
خوش دارم هیچکس را نشناسد، هیچکس از غمها و دردهایم آگاهی نداشته باشد، هیچکس از راز و نیازهای شبانهام نفهمد، هیچکس اشکهای سوزانم را در نیمههای شب نبیند، هیچکس به من محبت نکند، هیچکس به من توجه نکند، جز خدا کسی را نداشته باشم، جز خدا با کسی راز و نیاز نکنم، جز خدا انیسی نداشته باشم، جز خدا به کسی پناه نبرم.
خوش دارم آزاد از قید و بندها، در غروب آفتاب، بر بلندی کوهی بنشینم و فرو رفتن خورشید را در دریای وجود مشاهده کنم، و همه حیات خود را به این زیبایی خدایی بسپارم، و این زیبایی سحرانگیز با پنجههای هنرمندش، با تاروپود وجودم بازی کند، قلب سوزانم را بگشاید، آتشفشان درونم را آزاد کند، اشک را که عصاره حیات من است، آزادانه سرازیر نماید، عقدهها و فشارهایی را که بر قلبم و بر روحم سنگینی میکنند بگشاید، غمهای خفهکننده را که حلقومم را میفشرند، و دردهای کشندهای را که قلبم را سوراخسوراخ میکنند، با قدرت معجزهآسای زیبایی تغییر شکل دهد، و غم را به عرفان و درد را، به فداکاری مبدل کند و آنگاه حیاتم را بگیرد، و من، دیوانهوار، همه وجودم را تسلیم زیبایی کنم، و روحم به سوی ابدیتی که از نورهای «زیبایی» میگذرد، پرواز کند و در عالم آرامش و طمأنینه، از کهکشانها بگذرم و برای ابقاء پروردگار به معراج روم، و از درد هستی و غم وجود بیاسایم و ساعتها و ساعتها در همان حال باقی بمانم و از این سیر ملکوتی لذت ببرم.
ادامه دارد...
گزیده ای از کتاب نیمه پنهان ماه چمران به روایت همسر شهید
به او گفتم مصطفی تو مال منی واو درک میکرد ومیگفت هر چیزی از عشق زیباست تو به مالکیت توجه میکنی من مال خدا هستم برایش نوشتم کاش یک دفعه پیر بشوی من منتظر پیر شدنت هستم که نه کلاشینکف ترا از من بگیرد ونه جنگ و او جواب داد که این خود خواهی است اما من خود خواهی را دوست دارم شب شهادتش به او گفتم ان قدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می امدی نمی توا نستی مرا تسلی بدهی او خندید و گفت تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری وان عشق خداست
سلام دوست عزیز خوب هستی خدا کند که جور باشی و صحتمندی شما را از خداوند خواهانم .
واقعا یک ویبلاگ بسیار زیبا درست کرده اید خوش من آمد شما وقعا دارای ذوق عالی هستید .
من می خواهم که با شما یک ارتباط دوستانه داشته باشم که با هم تبادله نظر کنیم آیا شما خواهش من را قبول دارید یا نه؟؟؟
وسلام ارادتمند شما تمیم شمال
افغانستان-کابل