رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

من و تنهایی

بخش اول:  

 

شب بود. سکوت سهمگین همه جا را فرا گرفته بود. تنهایی بشدت آزارم می داد. نزدیک افطار وقتی استاد شجریان دعای ربنا را می خواند اشک در چشمانم حلقه زد و از ته دل گریه کردم. بار اولم نبود. این حس همیشه با من هست. 

 

 

شب چادر سیاهش را بر پهنای صورت آسمان گشود و ستاره هایش را از سبد با دست روی آسمان می گذاشت. هوا بد نبود. با دلتنگی عجیبی همراه بود. ستاره هایش را روی آسمان نقاشی کرد بعد از آن ماه را در کنار زیباترین ستاره ها و سیاره ها گذاشت و از دور نشست به تماشایش.  

 

براستی نمی دانم  ؟   

شب در کارنامه سیاه زندگی اش چه کرده که اختیار داشتن این همه ستاره را دارد؟  

 

 خوب حتما چیزی هست که من نمی دانم.  

به هر حال شب عجیبی بود. بوی خاصی داشت . انگار تنهایی توام با امید بود.  

روز گذشته بود و من دچار شب شده بودم. مدتها با خود فکر کردم. روزها و شبها در پی هم گذشته اند اما دریغ از نگه داشتن زمان. ولی براستی گاهی اوقات زمان داروی بسیار موثری در رخ دادن برخی از اتفاقات خوب و بد در زندگی ما انسانهاست.  

پنجره خاک آلود را کناری می زنم. سوز سردی به جانم رخنه می کند که نوید پائیزی سرد را بهمراه دارد. اما پائیز این سال با سالهای دیگر تفاوتی فاحش دارد. ضمن اینکه دیگر به سن رسیده ام که جای تردید و دودلی نیست و باید برای زندگی خود فکری اساسی بکنم.  

به آسمان خیره می شوم. سالهاست با این آسمان همخانه هستم. شاید اگر روزی از آسمان پرسیده شود اعتراف خواهد نمود که چقدر با نگاهم آزارش  داده ام. نمی دانم شاید هم با نگاهم نوازشش داده ام...  

 

دستم را روی شیشه خاک آلود شیشه می کشم. انگار این شیشه هم مثل من زنگار گرفته است. زمان سختی است نازنین!  

زمان می گذرد و رو به اتمام است. دیگر آن رویای سابق نیستم. هان راستی عاشق شده ام.  

شاید نیمه گمشده خویش را یافته ام. اما تا وصال زمان زیادی نیاز است. و براستی که تو چه دارویی ای مرور زمان!    

دلم آبستن اندوه است.   

از بد کدام حادثه اینگونه در من  

 

خورشید وار تکثیر می شوی؟    

 

نسیمی خنک در جانم نشست و درونم را به تکاپو واداشت. قدرت اینکه بتوانم با نیروی درونی ام مبارزه کنم نیست.   

ناگاه گریه ای سیاه افکارم را بر هم می زدند و رشته آنرا از هم می گسلد. فریاد می زنم : ای... 

به شب و زمین سرد و بی رگ برمی گردم. پاسی از شب گذشته است و من هنوز بیدار هستم.  

از این همه خیال به جنون کشیده شده ام. پایانم نزدیک است. اما با عاشقی چه کنم. انگار کسی در انتظار من است...  

با او چه کنم. بس به من امیدوار شده است. چگونه می توانم حفظش کنم. سخت بدستش آورده ام. آیا می توانم نه بگویم.. ؟  

من نمی خواهم پایم یاس و ناامیدی باشم. می خواهم بگویم که دوستش دارم و با این امید به انتظارم بنشیند و عشق اساطیری را تجربه کنیم. سالها وقت می خواهد و من دیگر جوان نخواهم بود که بخواهم جوانی کنم... 

 

ادامه دارد...

نظرات 2 + ارسال نظر

.تا میتونی از پنجره بیرونو خوب تماشا کن... تو ایستگاه پیاده شو و یه نفسی تازه کن...آخه میدونی تو دیگه هیچ وقت قسمتت نمیشه که این راه و بیای و وقتی برا برگشتنت نیست چون ایستگاه آخر هر کی رفته برنگشته!!! باور کن منم این قطار زندگی رو دوست ندارم ولی اونایی که قبلا رفته بودن گفتن چاره ایی جز لذت یا اندوه نداری حالا خودت انتخاب کن...

مجتبی 1389,11,03 ساعت 10:38

سلام راستش من دنبال این شعر تو چه دارویی ای مرور زمان میگشتم سر از وبلاگ شما در آوردم میتونی به من بگی این شعرو جه جوری میتونم پیدا کنم؟ اسم شاعر یا کتابی چیزی ممنونم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد