رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

یک شعر

چراغی در افق

به پیش روی تو

تا چشم یاری می کند دریاست

چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست.

وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق هاست.

خروش موج با من می کند نجوا:

که هر کس دل به دریا زد

رهایی یافت.

که هر کس دل به دریا زد

رهایی یافت...

مرا آن دل که بر دریا زنم نیست

ز پا این بند خونین برکنم نیست

امید آنکه جان خسته ام را

بر آن نادیده ساحل افکنم نیست...

فریدون مشیری

رویا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد