رویاهای من

با تو سخن می گویم...

رویاهای من

با تو سخن می گویم...

تو برو به سفر ...

سلام به همه خوبان

 

...تو برو به سفر
به هر کجا که روی
سفر سلامت
به خدا نکنم از آنچه رفته به دل تو را ملامت
به خدا شب من نمی رسد به سحر اگر نیایی
به خدا همه جا به جستوجوی توام بگو کجایی
تو چراغ دلم به حال عاشقی ام خبر نداری
تو چرا قدمی به روی چشم ترم نمی گذاری
تو به یک نگهت (نگاهت)دگر قرار مرا ز کف ربودی
تو مرا زخودم گرفتی و پس از آن سفر نمودی
تو مرا به سفر که یک شبم بشود هزارویک شب
به خدا همه شب
زعشق شعله ورت بسوزم از غم
زعشق شعله ورت بسوزم از غم
تو چراغ دلم به حال عاشقی ام خبر نداری
تو چرا قدمی به روی چشم ترم نمی گذاری
تو برو به سفر
به هر کجا که روی
سفر سلامت
به خدا نکنم از آنچه رفته به دل تو را ملامت
به خدا شب من نمی رسد به سحر اگر نیایی
به خدا همه جا به جستوجوی توام بگو کجایی
تو چراغ دلم به حال عاشقی ام خبر نداری
تو چرا قدمی به روی چشم ترم نمی گذاری...

 

 

به آرزوهای قشنگتون برسین ....

 

 


نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 1386,03,07 ساعت 10:15

ممنونم
از اینکه ردپایی از صفا
بر جا گذاشتی...
.........................روایت دلتنگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد